آخرین روز پاییز و شاید آخرین روز عمرم
شاید تو همین ساعتی که میخوابم زلزله بیاد و دیگه هیچ وقت این وبلاگ آپدیت نشه
ولی اگه زندگیم تموم بشه خوشحالم که با عشق تموم شده
امروز از اون روزاس و از هر آدم و گروه و تلفن و ...باید دوری کنم
بهتره فقط بخونم و بنویسم
از خوشحالی بی دلیل دیروز معلوم بود بعدش اینجوری حالم گرفته میشه
"به نظر می رسه کمی قبل برای اتکای زیاد روی عقل یک نفر را از خودت دور کرده ای اگه اینطوریه بهتره باهاش تماس بگیری
به شرطی که قلبت اینطور بخواد"
فال این هفته ی من !
و قلبم دیگه هیچطوری نمیخواد و فعلا در وضعیت به جهنم به سر میبره و چقدر راحتم
بعد مدتها شب زود خوابیدم و البته نتیجه اش این شد که ساعت 4 بیدار شدم
رفتم دستشویی و صدای صحبت و هم همه میومد و البته این صدا بیرون شنیده نمیشد پس اجنه یا تو حمام یا دستشویی جلسه گذاشته بودند
بقیه شو حوصله ندارم بنویسم
میگه با هم بریم اصفهان تا تابوی اصفهان برات بشکنه
میگم خاطرات پدرم و عشق از دست رفته برام بسه و دیگه نمیخوام اصفهان با کسی خاطره جدیدی بسازم
و اینجاست که سگ سیاه افسردگی که از سر شب کنارم نشسته بود میاد تو چشام زل میزنه و من های های اشک میریزم
برای رنج تمام این سالها
برای پدری که فقط 29 سال همراهم بود
و برای عشقی که 21 سال تو قلبم زنده بود
و بعد رفتنشون قسمت بزرگی از خوشیهای دنیا را از دست دادم
ولی باید خدا را شکر کنم که تنهام نزاشت و یکی از فرشته. های مهربانش را به من بخشید
کاش قدرعشقش را بدونم
وسط گریه , بخندوندم
گیج شدم
خودمم نمیدونم تو وجودم چه اتفاقی داره میفته
فقط میدونم آرومم
ترجیح میدم فعلا دربارش زیاد ننویسم
"بی تو باز پرنده ها به زیر بارون میشینند
کبوترا خسته میشن میان تو ایوون میشینند"
خدایا چی میشد حس و حالم برمیگشت به 30 سال پیش
چقدر پرانرژی و رها بودم
وقتی این آهنگو گوش میدادم. تمام عشق و سرخوشی دنیا میریخت تو دلم
تمام روزم به بازی و درس و کتاب و تلویزیون میگذشت
بی هیچ غم و غصه ای
شاید اون عشقهای الکی نوجوونی یکمی اذیتم میکرد ولی شوق و شور زندگی تو دلم بود
دختر موفق و نمونه مدرسه و فامیل بودم
دنیای قشنگی برای آینده ام تصور میکردم و دیگران هم امید خیلی زیاد بهم داشتند
از هجوم این همه غم و غصه بیخبر بودیم
چرا بایدزندگیم اینقدر پر پیچ و خم میشد
کجای این قصه گم شدم
سه تا پسر بچه که فکر میکردم قراره مامانشون بشم
دیشب تو خوابم بودند و چقدر احساسم بهشون نزدیک بود و دوستشون داشتم
عجیبه که بدون هیچ فکری هنوز تو ذهنم موندند
سر کلاس کلی نصیحتشون کردم زنگ تفریح که شد اومد پیشم و صبر کرد تا همه بچه ها رفتن و با همون حالت شیطونش مثلا خجالت هم میکشید و سرشون را میخاروند گفت خانم میخوام قول بدم که درس بخونم
بچه خیلی باحالی
خب امروز وضعم خبلی بدتره و تو این ساعت نشستم آب و اتش گوش میدم
لعنت به هر چی مرده
لعنت به این سرما
لعنت به مدرسه
لعنت به این زندگی
صبح شنبه
همه در حال بدو بدو
ولی من زیر پتو نشستم داریوش گوش میدم و به هیچی فکر میکنم
ولی همین پتو کمک بزرگی کرد و چند دقیقه که سرمو کردم زیرش به فکرم رسید برای سایت مطلب جدید چی بنویسم
یادم باشه از معجزه پتو زیاد استفاده کنم
جایی درباره شیوه نوشتن نویسنده های مشهور جهان خونده بودم و یادمه یکیشون تو حمام میتونست بنویسه و هنوزذهن من درگیر خیس شدن کاغذشه
ولی فکر کنم نیازداشته تو محیط کوچیک و بسته باشه و لزوما زیر دوش نمینوشته
از این به بعد محیط بسته منم میشه زیر پتو
بی ربط نوشت: این آقای چی چی یار روز تولدم تو گروه بهم گفت مهربانو و من اینقدر بزرگ شدم که نزنم دهنشو صاف کنم
لعنت به همه بانو و مهربانوگویان
بالاخره نوشتم و بعد از تموم شدنش مثل بچه ای که تکالیفش را تموم کرده و خلاص شده با ذوق دست زدم
امروز خیلی دلگیر و غم انگیز بود و تمام غصه های عالم ریخته بود تو دلم
با اینکه ظهرهای جمعه نمی خوابم ولی از شدت غصه فلج شده بودم و یک ساعتی زیر پتو بودم و ریز ریز اشک ریختم و خوابیدم
ولی اینقدر بزرگ شدم که بتونم با واقعیت های تلخ کنار بیام
, دل بکنم , ببخشم و فراموش کنم و سرحال به زندگی برگردم
از دیشب سگ سیاه افسردگی بغل دستم نشسته و اشک ریختنم را نگاه میکنه
حتی نمیتونستم آهنگ را عوض کنم ولی الان با مطلبی که آرش تو اینستا گذاشته حالم دکرگون شد
از گروه 40 نفره ای گفته که دارن کار سایت را پیش میبرن و یکی از اون 40 نفر منم که مثل احمقا با این سگ عوضی دمخور شدم
تا یک ساعت دیگه اگه نوشتن مطلب جدید را شروع کردم که کردم وگرنه خودم ریمو میدم تا آدم بشم
زندگیم خیلی پیچیده میشه و نمیتونم هیچ نتیجه گیری کنم
در آخرین روزهای چهل و سه سالگی تونستم به یکی از بزرگترین هدف و آروزهام برسم
به استان سی و یکم هم سفر کردم و این دور ایرانگردی تمام شد
راحت نبود ولی تونستم
خدا را شکر
اینقدر هیجان امروز زیاده که نمیتونم تمرکز کنم
کمتر از پارسال غمگینم
و خیلی بیشتر از پارسال امیدوار
اتفاقهای بسیار خوبی تو زندگیم افتاده و راه و انگیزه های قشنگی برام پیش اومده
امروز از گوگل گرفته تا یک دوست فراموش شده تولدم را تبریک گفتند
به آدمهایی که یک سال گذشته رد پاشون تو زندگیم مونده فکر میکنم
کسایی که رفتن
کسایی که موندن
کسایی که قلبم را رنجوندن
کسایی که بهم عشق دادن
بی نیازی به آدمها مهمترین درسی بود که سال گذشته یاد گرفتم
یاد گرفتم به کسایی که هستند عشق بدم و کسایی که رفتند را بسپرم به خاطرات
با افتخار و با قدمهای محکم وارد چهل و چهار سالگی میشم.
خدا را برای لحظه لحظه ی زندگیم شکر میکنم