ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
روزی از سالهای دور
در ساحل زاینده رود
با دوستی
قدم می زدم
از آینده می گفتیم
از رویاها و آرزوهایمان,
من کارگردان بزرگی می شدم
او نویسنده ای روشنفکر
من مدیر عالی رتبه وزارتخانه ای می شدم
او مهندسی با در آمدی میلیونی!
من سفر دور دنیا می رفتم
او ویلایی زیبا در شهریار می ساخت
نقطه مشترکی در این آینده نبود
بلند پروازی هایمان را
به تصویر می کشیدیم
و لذت می بردیم.
عرف جامعه را نقد و
دین را تجزیه تحلیل می کردیم
و امیدوار به آینده ای روشن بودیم
بدون اینکه شکی به دل راه بدهیم
تمام این سالها
هر بار
از انجا گذشتم
در دلم
به سادگی خودمان
خندیدم
برای آن همه انرژی و
شور و شوق زندگی
که با هیچ
و روزمرگی
از دست رفت,
افسوس خوردم.
دورادور خبر داشتم
که نه نویسنده شده
نه ویلایی زیبا ساخته
و معمولی تر از من
زندگی کرده
عکسش را می بینم
کنار همسرش
همان گوشه ی زاینده رود,
به چهره ی شکسته شده اش
که دیگر اثری از غرور جوانی ندارد
دقت می کنم
موهای جوگندمی اش
جاافتاده اش کرده
و لبخند گرم همسرش
امیدوارم می کند
آرزو می کنم که
ای کاش عشق را
یافته باشد