دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

2707

 رو صندلی های بیرون سالن نشسته بودم و بیسکوییت ویفری  که میخوردم خورد میشد میریخت رو پالتوم و به دختر پسرای جوون و معذب نگاه میکردم و خدا را شکر میکردم از اون مرحله رد شدم  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد