میگه فهمیده بودم با پدر گردو زندگی نمیکنید
شاید منتظره بگم که با کسی دیگه زندگی میکنم یا نمیکنم
منم هیچی نمیگم بمونه تو خماری
فضول
به من نیاز داری چون بودنم بهت حس قدرت میده ولی تو هر چی دوست داری بار من میکنی و نباید حس تنفر داشته باشم
عزیزم مهربونم اسکل که نیستم
یکیشون میگه رژ پررنگ میزنی خوشگل هستی خوشگل تر میشی میگم امروز حواسم نبود پر رنگ شد
اون یکی میگه رو ناخن مصنوعی لاک بزنی میشه نماز خوند؟ میگم الان نماز نمیخونم
یکی دیگشون کمر باریک منو برام میخونه
ولی وقتی فردا با چشمای پف کرده بعد گریه شبونه رفتم مدرسه یکیشون نمیگه چه مرگته؟ چه دردی را زیر لاک و رژ قایم میکنی
انتظار داره از فیلمش تعریف کنم
میدونه لاله زار نقطه ضعف منه و میگه لاله زار چی؟اون قسمتشو دوست نداشتی و مجبورمیشم اعتراف کنم که اون قسمتهای فیلم منو یاد اون روز انداخته و مثل...کیف میکنه
قبلا هم منو از افسردگی نجات داده بود ولی انصافا خیلی عوضیه
از بچگی با هم بزرگ شدیم یه دوره تو جوونی فکر کردیم عاشق شدیم ولی خیلی زود فهمیدیم بدرد هم نمیخوریم
ازدواج کردیم بچه دار شدیم طلاق گرفتیم
حالا هر کدوم درگیر مشکلات زندگی خودمون هستیم
من میتونم به بچه هاش درس بدم و وقتایی که پرستار ندارن ازشون مراقبت کنم اونم میتونه خیلی از مشکلات منو حل کنه
از سالهای جوونی هم خیلی گذشته و دیگه از اون احساسات هیچ اثری نیست و هر کدوممون دنیای خودمون را داریم ولی از ترس حرف فامیل حتی نمیتونیم سلام و احوال صمیمانه ای داشته باشیم چه برسه به کمک
خیلی گاون
دخترعموهای پدرم که خانمهای مسن و توپول و دوست داشتنی هستند بیشتراز همه تو اینستا ابراز احساسات میکنند و قربون صدقه میرن
با این اخلاقشون عشق میکنم و امیدوارم خودمم در آینده این مدلی باشم
یکی رفنه کل چین را گشته 20 تا عکس نزاشته اینستا یکی دیگه برای هزارمین باررفته گیلان اینستا را با عکساش ترکونده
رو حساب آشنا بازی نمیشه هم آنفالو کرد
اینکه حال بد من با دفاع پایان نامه اش هم زمان شده و ممکنه فکرکنه من از روی حسودی اینجوری دارم میکنم خیلی طنزه و البته اصلا برام اهمیت نداره
آخر یه تور یه بازی کردیم اینجوری بودکه بدون اسم و مشخصات هر همسفر و لیدررا توصیف میکردیم و بعد کاغذها خونده میشد
من جلوی اتوبوس نشسته بودم و برای یکی از لیدرها نوشتم خالی بند چون یک داستان افسانه ای از غیب شدن یک نفر تعریف میکرد و اصرار داشت واقعیته
بعدکه کاغذا خونده شد 2 نفر دیگه هم دربارش نوشته بودند
خا لی بند!
خیلی هم بدش اومد
الان بیخوابی زد به سرم
داشتم تو تلگرام میچرخیدم یک کانال گردشگری خلوت را باز کردم و دو تا پستش که درباره یک درخت و یک کوه عجیب بودبه نظرم الکی اومد
داشتم فکر میکردم اینو از کجا پیدا کرده بودم یهو یادم اومد این کانال همون لیدر خالی بنده اس
اون شب زمان به بیست و چند سال قبل برگشته بود
با اینکه برای خودمم یکمی هیجان داشت ولی احساس و حرفاشو جدی نگرفتم
فکر میکردم برگرده سرخونه زندگیش همه چیو یادش میره و همینطور هم شد و دیگه کمتر ابراز احساست میکرد و وقتی که دید فکر من جای دیگه است دیگه همه چی تموم شد و خیالم راحت شد ولی بعد اون خواب لعنتی انگار همه چی میخواد یه جور دیگه پیش بره
دوست ندارم ناراحتش کنم
زیر آبی همه پیامها را میخونه ولی سال تا ماه چیزی نمینویسه
حالا دیشب یه کاره اومده میگه خواب دیده من و آقای فلانی رفتیم خونشون خیلی هم اصرار داره من بگم تعبیرش چیهِ
تعبیرش اینه که
سگ تو روح آدم دروغگو و متلک گوی حرف دربیار....
امروز با یه دوست بدقول قرار دارم و میدونم همه برنامه ها حداقل با یه ساعت تاخیر پیش میره
دوست مهربون و خانم خوبیه ولی امیدوارم امروز به هردلیلی ازم دلخور بشه و دیگه نخواد قرار بزاریم
امروز ناخن کاره سرحال نبود
طبق معمول هدفون گذاشت تا به دوست پسرش زنگ بزنه
ولی معلوم بود پسره سربالا جواب داد و تلفنش خیلی زود تموم شد و نتیجه این شد که ناخن های منو خراب کرد
اگه یه شب به اجبار از بچه هاش دور مونده بود قدر زندگیشو میدونست
نمیدونم چطور تو همون چند دقیقه مکالمه چشمامو که از خستگی باز نمیشد دیده بود که اینجوری عاشق دلخسته شده
نمیدونم شایداینا آزمایش الهی باشه !
میبینی چه قشنگ حواسمو پرت کرد
امشب یه خط هم کتاب نخوندم
کاش فردا قرار بزاره منم با همین تبخال و قیافه مسخره سرماخورده برم سر قرار تا خودش بفهمه چه غلطی کرده
والا به قرآن سنگ که نیستم چقدر میتونم خودمو بزنم به اون راه و محل ندم
متعهد به چی و کی
به...
لعنتی لعنتی لعنتی
از تو ماشین وویس فرستاده و...
خب منم سنگ که نیستم و ...
بزار هر تلاشی که میخواد بکنه
اون وقت که تیرش به هدف نخوره دیدن داره
شایدم خورد
لعنتی
لعنتی میدونست چی بگه که وسوسه ام کنه
خیلی دلم میخواد باهاشون برم مصاحبه با دکتر...را از نزدیک ببینم ولی نمیرم چون خرم
من توهم ندارم ولی حس میکنم خانم این آقای ایکس همکلاسیمون تازگیا آنلاین بودن من و آقاشون را چک میکنه و خیلی خره اگه واقعا شکی داشته باشه چون شوهر عزیزش آخرین مردیه که ممکنه تو این دنیا بهش فکر کنم البته انسان روشنفکریه ولی خیلی ...
چقدر حرف داشت بزنه!
از برنامه های تلویزیونیش و کتابش که به نمایشگاه میرسه و دیدارش با دکتر...
میگه برای یه برنامه مستند رفته لاهیجان و از مدل حرف زدنش معلومه هوای شمال گرفتدش و درست همین امروز من باید بهش پیام میدادم
دکمه غلط کردن هم که نداریم
ده روزی بود که میخواستم بهش پیام بدم و ازش در مورد اون خونه اطلاعات بگیرم ولی دلم به این کارنبود
بالاخره پیام دادم و چقدر تحویل گرفت
نمیدونم چرا با همه دنیا میتونم کناربیام ولی ازین یه نفر میترسم و فکر کنم خودش هم بعد ازرد کردن چند پیشنهاد مختلف از طرف من متوجه شده که دوری میکنم
شاید بد نباشه برم دفترش و حداقل کتابها را بگیرم هرچند میدونم که نمیرم
پارسال همین وقتا بود
دلم لاله زار خواست
خوبه که نمیخواد صمیمی تربشه شاید باورش شده که اینقدر پیرم که ....
ولی دلیل فضولیاش تو اینستا و تلگرام را نمیفهمم که حتی نصفه شب هم رهاش نمیکنه
ولی حالا که خودش میخواد بازیش میدم و سرگرم میشم
دروغ گفتن همیشه بد نیست
پسره داره تو اینستا زیر پست من مخ میزنه
سابقه اش دستمه و میدونم کافیه بهش بگی سلام
دختره متاهله و یه بچه داره ولی صفحه اش قفله و پسره نمیتونه ببینه
منتظرم ببینم کی به بهانه ارسال فیلم کارشون به تلگرام میکشه و صفحه منو خلوت کنند
هیچ وقت آدم حسابش نمیکردم
دیپلم که گرفت گفت دوست نداره بره دانشگاه و منتظر شوهر بود
از زندگی فقط آشپزی و رانندگی و رفتن به آرایشگاه را خوب میفهمید
با یک مرد روشنفکر و فهمیده ازدواج کرد
وقتی برای اولین بار با هم رفته بودند نمایشگاه کتاب من به جای اون اضطراب داشتم که اگه شوهرش ازش بپرسه چه کتابهایی خونده چطور میخواد بگه جز کتابهای مدرسه هیچی نخونده
الان مادر دو تا بچه شده و در ظاهر زندگی بسیار موفقی داره
و من اینقدر بدبخت شدم که اون منو نقدمیکنه
میخواستند با هم برند دکتر و هیچ روزی را پیدا نمیکردند که برنامه هر چهارتاییشون با برنامه دکتر هماهنگ باشه
با تعجب پرسیدم چرا اینقدر اصرار دارید با هم برید هر کسی هر روزی که وقت داره بره
چند لحظه همشون سکوت کردند
نمیدونم به ذهنشون نرسیده بود که جدا برند یا داشتند به ذهن تک رو من فکر میکردند
آخرش به این نتیجه رسیدند که دکتر را عوض کنند و دکتری پیدا کنند که وقتش با برنامه اینا هماهنگ باشه
و من همچنان در تعجبم که ایراد از منه که خودم را معطل هیچکس نمیکنم یا ایراد از اوناست
چند روزی که باهم همسفر بودیم هیچ جوری نتونستم باهاش راحت باشم و به یه دلیل گنگ ازش میترسیدم
یه مرد گنده سی و چند ساله که صبح تا شب تو اینستا چسناله عاشقانه پست میکنه و همش التماس میکنه یکی دوسش داشته باشه و باهاش بره کافه و پارک و سفر و ...
حالا تو توییترم مجبورم تحملش کنم
بچه های فامیل درباره خانم باز بودن و عوضی بودنش زیاد گفتند
به عکس پروفایل خانمش نگاه میکنم که تو عکس خیلی عشقولانه و با لبخند کنار هم ایستادند
و این حکایت خیلی از عکسهای دو نفره است
با اینکه بارها آزارش دادم و تلخی کردم هنوز و همیشه بهترین دوسته
امروز منتظر بودم سوال پیچم بکنه ولی فقط تولدم را تبریک گفت و احوالم را میپرسید
چقدر از بودنش خوشحالم
به نون شبش محتاجه
پول قرض میکنه میره ترکیه
تا حسرت بخوره
چرا اونجا بهتر از ایرانه
چرا پیشرفت کرده
چرا ما مثل ترکها شعور و فرهنگ نداریم
عزیزم به خودت بیشتر دقت کن
جواب را پیدا میکنی
با یه پسر ساده روستایی ازدواج کرد
با امکانات صفر ,
ظاهرا توقع زیادی از زندگی ندارند.
نوشته با خوردن بستنی
تو شب زمستونی
کنار همسرش
احساس خوشبختی می کنه
مادرش هم عمری اینجوری زندگی کرده
نه خونه درست حسابی
نه ماشینی
نه سفری
نه...
ولی زندگی عاشقانه بوده
فقط حیف ناراحتی اعصاب شدید گرفته!
زندگی دروغ نیست
خودمون را گول نزنیم