این هم میگذره
و من از پسش بر میام
مودب شدی
مهربون شدی
قدردانی میکنی
حنات دیگه رنگی نداره گل پسر
عروسیمون بود
آدمها همونا بودند
بزرگتر
پیرتر
مهربونتر
ولی من تغییر کرده بودم
خوشحال بودم
میخندیدم
تو رو دوست داشتم
باورت نمیشد اینقدر راحت بندازمت دور
دوباره خوندن همین چند تا جمله که اینجا نوشتم کافیه
تا یادم بیفته ...
هر وقت توالت میشورم یادت میکنم
هیچ وقت
حس تو را
درست نفهمیدم
ولی حال خودمو میفهمم،
این غصه و افسوس
برای سالهایی که
بر باد رفت
از جلوی چشمام حذف شدی
و کابوس شبهام شدی
با من چه کردی,
برای هر کسی دلتنگم
جز تو
حیف روزهای خوبی
که در کنار تو بودم
چه تلاش بیهوده ای
کرده بودم
وقتی
حتی
برای دیدن دخترت
هم
دلیل می خواهی
به پاهام نگاه میکنم
که در آغوش صندل های بزرگ و مردونه ات
زیبا تر شدند