بهترین دانش آموزم سه روز بود غیب شده بود نه کلاس میومد نه تکلیف می فرستاد نه به تماس های مدرسه جواب می داد خودم بهش پیام دادم دیدم از دیروز آنلاین نشده و امیدی نداشتم جواب بده وقتی دیدم پیامم تیک آبی خورد بعد مدتها دلم از ذوق لرزید. جواب داد مشکلش را گفت ،راهنماییش کردم و قرار شد با وجود اون مشکل از شنبه بیاد سر کلاس
خودم فکر نمی کردم اینقدر عاشق بچه هام باشم
امسال تموم میشه بدون اینکه هیچ کدوم از ششمی ها پیله کنه و ....
و این از مهمترین مزیت های کلاس مجازی بود
پیام داده که یه شماره بدید که گزارش آزمایشم را بفرستم
بهش میگم عجله نکن سه شنبه میگم با عصبانیت عکس پروفایلشو باز می کنم ببینم کیه که گوش به حرف نمیده و بازم پیام شخصی میده
می بینم عرفانه و ناخودآگاه با صدای بچگانه میگم سلام عرفان و دلم میره براش عجیبه که بچه ها حس ما رو خوب می فهمند
کلاس چهارم که بود برای یه جشن یه سبیل بامزه درست کرده بود بهش گفتم بده باهاش عکس بگیرم و بعد اون دیگه هر موقع منو می دید سلام می کرد و یه بامزه بازی در می آوردو جالبه که معلمهای چهارم و پنجمش دوستش نداشتند ولی از نظر من یه بچه ی شیطون و شیرین بود
تا امسال که شاگردم شد ولی نمی بینمش و باید به عکس پروفایل ذوق کنم
میگه جمعه تولدشه و داره شماره بچه ها را میگیره که دعوت کنه
ازش می پرسم تولدت کجاست خونه بابات یا مامانت میگه خونه ی بابام ولی مامانم هم میاد و هر دو از ذوق سفت همدیگرو بغل می کنیم
روز اول که با لهجه گفت تازه از افغانستان اومده نگران شدم که امسال با این بچه چه کنم
در جلسه ی مادرها مامانش عادی حرف می زد و گفت خودش ایران بدنیا اومده وبزرگ شده و خیالم راحت شد
از تلاشی که می کرد برای ارتباط با بچه ها خوشحالم وحرف زدنش خیلی بهتر شده
قرآن خوندش هم خیلی دوست دارم تند و صحیح و با لهجه
بعد تعطیلات آلودگی برگه های ریاضی را با عجله و بی دقت صحیح کردم و به اسم بچه ها توجه نمی کردم فرداش نامه ی مادرش را داد بخونم
مادرش نوشته بود که آرزو سوال 8 را با لهجه نوشته و شما غلط گرفتید اول تعجب کردم و پیش خودم گفتم لهجه چه ربطی به ریاضی داره ولی وقتی برگه را نگاه کردم دیدم بچه به جای سیصد نوشته سه صد و منم غلط گرفتم
گفتم خودت که دیدی چقدر تند تند برگه هاتونو صحیح کردم و تیک صحیح را زدم
هر دو خندیدیم
دفترشو گرفت جلو صورتش که خنده اش معلوم نشه
پدر و مادرش جدا شدند
بچه با پدرش زندگی می کرده پدر رفته خارج بچه مونده پیش پدربزرگ مادربزرگ
مادر را آخر هفته ها می بینه
مامانش میگه اوضاع بچه خوبه و زن عموش که خاله اش هم هست هواشو داره
بعضی وقتها با چشم اشکی میاد مدرسه
امروز با هق هق اومد پیشم میگم دوباره چی شده گفت خانم حالم خیلی بده یکمی بغلش کردم تا آرومتر شد گفتم حالا بگو چی شده گفت مامانمو می خوام
یادم به گردو افتاد و اشکام سرازیر شد
جوری که بچه از شدت تعجب ساکت شد چشماشو پاک کرد و منو نگاه می کرد
گفتم امروز 1 شنبه است 4 شنبه هم که تعطیله 2 روز دیگه مامانتو می بینی یکمی دیگه تحمل کن
این مدیر روانی ما تو این سرما بچه ها را سر صف نگه داشته تا عزاداری کنند
نمیگه اگه بهشت و جهنمی باشه به خاطر این آزاری که به این همه بچه می رسونه جاش ته جهنمه
حالا بماند که که چه به سر روحیه بچه ها میاد
تا الان در عالم همکاری مدیر خوبی بوده ولی نمی دونم احمق چه نقشه ای برای سمت های بالاتر داره که ایتقدر رو این چیزا تاکید داره
بچه ها رفتند ورزش
گوشی بدست تنها سر کلاس نشستم بیسکوییت میخورم و به جوکی که خوندم میخندم
همکارکلاس روبرویی در کلاسشو میبنده و همین جوری که سعی میکنه هیکل خیلی بزرگشو پشت در پنهون کنه نگاه دزدکی و متعجبشو از لای در میبینم و بیشتر خنده ام میگیره
یه موتور داره با سرعت میره
یک دختربچه وسط نشسته و یه خانم چادری هم عقب موتور
دختربچه داره تلاش میکنه مقنعه اش را که باد زده جلوی صورتش بزنه کنار و منو نگاه میکنه و همونجوری رو موتوربا ذوق جیغ میزنه خااااانوم
روزایی مثل امروز که تونستم اونجوری که خودم دلم میخواد با نظم و مقررات سر کلاسام به کارم برسم اصلا خسته که نیستم هیچ خیلی هم سرحالم و احساس خوشبختی میکنم
دیروز از بهداشت اومده بودند موهای دخترا را معاینه کنند
زنگ تفریح که تو کلاس نشسته بودم یکی از بچه ها از یه کلاس دیگه اومد و ازم خواست موهاشو براش ببافم
اول با تعجب پرسیدم من؟؟ و به موهاش که تا کمرش بود نگاه کردم
بهش گفتم بده خانمتون ببافه گفت خانممون رفته پایین
بعد تازه متوجه قضیه شدم
مامانش موهاشو بافته و اومده مدرسه و حالا به خاطر معاینه باز کرده و نمیتونه جمعشون کنه
گفتم باشه بیا ببافم و همینجوری که خرمن موهاش تو دستم بود با خودم فکر میکردم چه کار خوبی تو زندگیم کرده بودم که از اون دبیر فیزیک خشک و جدی و اون همه سختی رسیدم به اینجا که بشینم موهای یه فرشته ی کوچولو را ببافم اونم برام شیرین زبونی کنه
_رمه که خبردار شد پاییز در راهه از دشت به ده برگشت
_ چرا؟
_خب تو پاییز هوا سرد میشه و دیگه علفی هم نیست که بخورند
_خانم پس چی میخورند؟(با نگرانی و بغض)
سر و کله زدن با فرشته های کوچولو تجربه ی جدید و با ارزشیه که بابتش خیلی خوشحالم
همه دوست دارند پله های ترقی را بالا برند ولی برای من پایین اومدنش خوشحالی و خوشبختی آورده
اگه الان استاد دانشگاه بودم حقوق و موقعیتم بالاتر بود ولی هیچ وقت لذتی که امروز سرکلاس بردم را نمیتونستم تجربه کنم
خوشحالم که میتونم با یه بچه درباره گله گوسفند و غذای طوطی و خرس قطبی حرف بزنم
تا الان فکر میکردم بچه آروم و کم حرفه ولی الان که شماره مامانش را سیو کردم و عکسهای پروفایلش را دیدم فهمیدم غمگینه
تمام عکسهای مامانه ناله بود یا از خدا کمک خواسته بود یا به کسایی که اذیتش میکنند بد و بیراه گفته بود یا از دوست داشته نشدن و ...
خلاصه معلومه زندگیش میزون نیست حالا به هر دلیلی
کاش اینا را از اول سال میدونستم
سر کلاس کلی نصیحتشون کردم زنگ تفریح که شد اومد پیشم و صبر کرد تا همه بچه ها رفتن و با همون حالت شیطونش مثلا خجالت هم میکشید و سرشون را میخاروند گفت خانم میخوام قول بدم که درس بخونم
بچه خیلی باحالی
آقا ورزش بالاخره یه روز رودرواسی را میزارم کنار و بهت میگم خیلی خوشتیپی
آرامش قبل طوفان
صبحش داشتم به جشن فارغ التحصیلی بچه ها فکر میکردم و اینکه چطور بابک را که ثبت نام نکرده ببرم
ظهر بابک یه جعبه پلاستیکی که داخلش کاغذ قیچی کرده ریخته بودو یه پرنده کوچیک چوبی گذاشته بود وسط کاغذا بهم کادو داد
بهترین کادو بود چون میدونم از صمیم قلب بوده
آخرین روزی که اومده بود مدرسه خوشحال بود
صبح زود از مشهد برگشته بودند با پدر و مادرش خداحافظی کرده بود و اومده بود مدرسه
امروزکه اومده مدرسه دیگه پدر نداره و کز کرده نشسته اینجا
گزارش فوتبال دیروز زنگ ورزش و فوتبال پرسپولیس را دارند میدن
خانم امیر حسین یه گل زد آقا ورزش قبول نکرد بعدش ما سه تا بهشون زدیم.
خانم ما دو تا یار کمتر داشتیم بعد هی میگن میلاد اینا باختن
خانم بیرانوند تو دروازه دستاشو باز کرده بود اینجوری و...
...
منم چقدر حال ندارم حرفاشون را گوش بدم و لبخند بزنم و هیجان زده بشم
وقتی درباره آتش نشان ها حرف میزدم سکوت کلاس خیلی سنگین بود و غصه را تو چشماشون میدیدم
بابک با قد بلند و پوست گندمی
پر زور و مغرور
دل نازک و احساساتی که با هر حرفی چشمهای درشت عسلیش اشکی میشه
کم حرف و غمگین که شاید به خاطر مرگ مادرش باشه
در آینده حتما هر کدومشون عشق دختری میشوند و
من اگه بودم حتما عاشق بابک میشدم
نظراتشون را میخونم و اشکام سرازیر میشه
خوشحالم که مهربونی و علاقه ام را حس کردند
خدایا جدایی امسال چرا اینقدر سخت شده
جدایی امسال اینقدر سخته که کابوس شبانه ام شده
درباره عقاب و یاکریم و کلاغ باید مطالعه کنم!
درناکه
که نمی تونم و نباید
اشکهای پوریا را پاک کنم
نمی تونم و نباید
دستهای خشمگین متین را
تو دستم بگیرم
نمی تونم و نباید
رسولی را به خاطر تولدش ببوسم
نمی تونم و نباید
لپ رضایی را بکشم
نمی تونم و نباید
حقگو را در آغوش بگیرم
درناکه
که نمی تونم و نباید
پسرامو دوست داشته باشم
یاد دادن احکام محرم و نامحرم
برای پسرهای نوبالغ
و خجالت بعضی ها
و کنجکاوی بعضی دیگه,
سیستم آموزشی تهوع آور
جنگ فضایی ها با داعش
بوگاتی و هامر
-چرا ننوشتی از دوستت چه انتظاری داری؟
-خانم،ازش انتظاری نداریم
-چرا خاطره اولین روز مدرسه را ننوشتی،
-خانم،هیچی یادم نیست
آخرین روز دبستان
سی و چهار تاشون
پیراهن و کت و شلوار پوشیدند با موهای مرتب شده
آماده برای عکس گرفتن
و روزگار بهم یادآوری میکنه
که هیچ پسر محرمی نداری که دلت براش بلرزه