دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

1503

دیدن آشنا توخیابون, سینما, کوه, کنسرت ,سفر, بازار و حتی دوردست ترین جنگلها قبلا برام جالب بود و بعضی وقتها هیجان انگیز یا عذاب آور ولی اینقدر تکرار شد که عادت کردم

ولی امروز دیدن سادات خانم عادی نبود

همسایه فضول و مهربون قدیمی 

چقدر دلم میخواست سلام کنم  بغلش کنم و روبوسی کنم

ولی خودم را زدم به ندیدن 

شاید اونم منو با عینک آفتابی نشناخت یا فکر کرد عینک بینایی ام را کم کرده و من نشناختمش

هنوز توپولی بود و از راه رفتنش پیدا بود هنوزپا درد داره

نمیدونم پسرش را داماد کرد یا نه

دوست داشتم بدونم چند تا دیگه از دخترهای محل ازپسرش خواستگاری کردند

دوست داشتم مثل همیشه از نوه هاش بگه 

دوست داشتم غیبت همسایه های قدیمی را بکنه و من فقط بگم عجب ! چه آدمهایی پیدا میشن 

و اون بگه من همیشه تعریف شما را میکنم و میگم چقدر خانواده خوبی هستید کاش همه همسایه ها مثل شما بودند 

ماشالا هم شما هم آقای.... جای فرزندی با وقار و با شخصیت هستید

هیچ وقت هیچ دروغی به سادات خانم نگفته بودم فقط نتونسته بودم بگم ما اون خانواده خوشبختی که فکر میکنی نیستیم

باطن زندگی ما با چیزی که فکرش را میکنی خیلی فرق داره

شاید امروز برای همین نخواستم سلام کنم 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد