دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

1517

کتاب داستانها را در یک طبقه ازکمد سبز فلزی که تو راه پله های پشت بوم بود چیده بودم 

 طول میکشید که کتاب جدیدی اضافه بشه و بناچار هر کتاب را بارها و بارها میخوندم

آفتاب از در شیشه ای پشت بوم میخورد به پله ها

 تو پله نشسته بودم و کتاب میخوندم و خواهر کوچیکه میخواست چهاردست و پا بیاد پیش من

که یه لحظه زمان ایستاد 

صدای انفجار همه جا پیچید 

و بعد صدای جیغ و گریه من و خواهر کوچیکه 

و وحشت مامان و خواهر بزرگه که فکر میکردند ما از پله افتادیم 

اولین موشکی بود که به اصفهان خورد 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد