دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

1711

تو مدرسه برگه های علوم و اجتماعی را صحیح کردم و فرصتی برای فکر نبود بعد از مدرسه رفتم اداره و یکمی بالا پایین اداری

بعدم رفتم خرید 

میخواستم کلاه بخرم 

خودم میدونم چقدر کلاه بهم نمیاد و مثل پسر خاله میشم ولی دلیل نمیشه که مغازه دار بهم بخنده 

منم کلاه را نخریدم و هر چی اصرار کرد و قیمت را پایین آورد گفتم کلاهت ارزونی خودت و از یه خانم مهربون کلاه خریدم و البته اونم بهم نمیاد

 بعد رفتم خیابون کناری کاپشن فقط ببینم ولی دومین مغازه کاپشن خریدم 

از لباس زمستونی متنفرم ولی نمیدونم چرا این همه هم میخرم

بعد اومدم خونه و بادام و ساقه طلایی و موز خوردم که مثلا ناهار نخورده باشم

 بعد خواب 

بعد کتاب خوندن

 بعد آشپزی و شام ساعت  6 و تا شب گرسنگی و

 وزنی که بالا میره ولی پایین نمیاد

قبل خواب حلقه باید بزنم 

یه چیزی تو حالم هست مثل یه گرفتگی که باید ول کنه تا حالم خوب بشه فکر کنم با یه سفر درست بشه 

این 21 روز لعنتی_روز چهارم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد