دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

1728

صبح با پسرا حرف زدم و نصیحتشون کردم و ازشون خواستم کمتر اذیت کنند تا منم دعواشون نکنم

زنگ اول با آرامش طی شد 

زنگ دوم گفتند آقا ورزش گفته دو تا تیم تشکیل بدیم برای مسابقات تو دلم گفتم ...ورزشتون!

گفتم هر سال من خودم تیمو میچینم 

 فهمیدم یکی دو تا از درس خون ترین بچه های کلاس فوتبال خیلی خوبی هم دارند 

با کلی بحث راضیشون کردم که بهترینها را تو  تیم الف بچینیم که با اون تیم احتمال بردکلاس بیشتر بشه کاری که پارسال کردیم و کلاسمون مسابقات را برد و بقیه که فوتبال خوبی دارند برند تو تیم ب 

حالا راضی کردن اینکه کی تو کدوم تیم باشه ماجرا بود 

فردا مجبورم با معلم ورزششون هماهنگ کنم و چقدرم .........با اون جوانک رعنا هم صحبت بشم! 

زنگ تفریح زنگ زدم تا تور تهران گردی که برای پنج شنبه ثبت نام کرده بودم را کنسل کنم 

زنگ آخر یه پیام رسید از یه دوست مهربان و بعد که زنگ خونه خورد تماس گرفتیم و تا خونه پیاده رفتم و تلفنی گپ زدیم و چقدر حالم خوب شد.چقدر بهش احتیاج داشتم و چقدر دلم میخواست کنارم بود و تو بغلش اشک میریختم و آروم میشدم 

اینقدر از اون تلفن سرخوش بودم که یادم رفت تا یه ساعت بعد پیاده روی صبر کنم و تا رسیدم خونه ناهار را خوردم البته ناهار که چه عرض کنم نان سنگک و پنیر و  گوجه و خیار 

الانم میوه و آجیلم را خوردم ولی هنوز گرسنه ام و فکر کنم  بهتره یه ساعت دیگه تخم مرغ آبپز کنم و شامم را بخورم و بعدش ورزش کنم و حلقه بزنم

امشب  خودمو وزن میکنم و امیدوارم 64 را ببینم ولی اگه کم نشده باشم  مایوس نمیشم 

روز نهم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد