دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

1917

فاطی جون اومده بود اصفهان 

وقتایی که میومد پیشمون دنیا برام قشنگ تر میشد 

هم از تنهایی در میومدیم هم مهربونیهای جدی فاطی جون سرحالم میکرد 

روزایی که اونجا بود حتما برام خورش آلو اسفناج هم میپخت که من اسمشو گذاشته بودم خورش فاطی جون 

یادم نمیاد اون روزا هنوز فاطی جون صداش میکردم یا عمه شده بود 

آبان ماه بود و کلاس سوم بودم 

دفتر مشقم تموم شد 

با فاطی جون رفتیم مغازه آقا موسوی و یه دفتر صد برگ با جلد پلاستیکی قرمز گرفتم 

غروب بود و با ذوق تو صفحه اول دفتر جدید شروع کردم به نوشتن مشقام

یادم نیست تلویزیون اعلام کرد یا رادیو که به خاطر تشییع جنازه شهدا فردا مدارس تعطیله

کیفم چند برابر شد فقط دلم سوخت که کاش عجله نکرده بودم وهنوز صفحه اول دفترم دست نخورده بود

امشب وقتی گردو برای دفترجدیدش ذوق میکرد گفتم این همه دفتر استفاده کردی و به صفحه اولشون ذوق کردی 

خاطره کدوم یکی یادت مونده 

گفت هیچ کدوم 

 براش خاطره ماندگارترین صفحه اول دفترم را تعریف کردم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد