دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

2289

چرا نمیخوام قبول کنم که تو زندگیم خیلی اشتباه کردم؟

یه زخمهایی بعد از 14 سال سر باز کرده و دردش داره دیوونه ام میکنه

نکنه باعث سکته و مرگ پدرم شدم؟ 

نکنه فهمیده بوده که من و اون پست فطرت چه مشکلی داریم؟ 

چرا تو اون سفر شمال بیشتر از همیشه بهم محبت میکرد؟

نکنه میدونست داره میره

چرا اون سفر اینقدر عجیب بود؟

اون شب آخر با کامپیوتر ورق بازی میکرد و سیما بینا گوش میداد به چی فکر میکرد؟ 

این خشم درونم کی تموم میشه؟ 

چرا بعد از این همه سال نمیتونم با رفتنش کنار بیام؟

چرا به روزهای سیاه و تنهایی ما فکر نکرد؟

اگه میخواست میتونست از خدا فرصت زندگی بخواد 

چرا از زندگی دل کند؟

 اون لحظه ای که تو قبر خاک میریختن سیاه ترین لحظه زندگیمه هیچ وقت اون رنج و درد کم نمیشه

کاش تو خواب  موهای دختر کوچولوش را آروم برس میکشید و با حوصله فر موهاشو باز میکرد

کاش اینجا را میخوند

نظرات 1 + ارسال نظر
یک ذهن پریشان یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1396 ساعت 08:09 ب.ظ http://1zehneparishan.blogsky.com

روح پدرتون شاد . درک تون میکنم . بعضی زخمها هیچوقت خوب نمیشن .

ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد