ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
22 سال با یه حس و حال خوب زندگی کردم
بعضی وقتا تمام زندگیم را کنترل میکرد و یه وقتایی هم گوشه ی قلبم کز کرده بود و فقط در خلوت هایی که با خودم داشتم میومد مینشست کنارم و با هم گپ میزدیم
این چند سال بارها و بارها رنجید و هربار با خواهش و التماس ازم میخواست رهاش کنم
ولی قلبم به امیدش می تپید
زندگی ام باهاش معنا پیدا میکرد و باید.می موند
حتی کمرنگ و بی روح
ولی بالاخره از این لجالت دست برداشتم
این احساس باید رها میشد و پرواز میکرد تا برای قلبم هزاران عشق و احساسی که تو این دنیا هست را بیاره
ولی هنوزم یه لحظه هایی مثل امروز دلتنگ میشه
مینشینیم تو بالکن خونه قبلی اش چای میخوریم و از اون سالها میگیم میخندیم بغض میکنیم اشکها سرازیر میشه یه آه بلند و اشکا را با خنده پاک میکنیم و برای رفتن آماده میشه
میگم بمونیم میگه فردا به وقت لبخند معصومانه ی سوگند همدیگرو میبینیم