دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

۲۵۱۶

یه روزی از دی ماه سال هشتاد و چند  هم زمان باهم انتهای خیابان الوند بودیم بدون اینکه  همو بشناسیم  

من متاهل بودم و مادر گردو اونم مجرد بوده و....

 الان  همکاریم  همسر و پدر شده و زنگ تفریح برامون توضیح میده چه جوری املت درست  کنیم

هر کدوم ازهمکارا سعی دارند بیشتر آشپزی خودشونو به رخ بکشند و  من همینجوری که کیکمو میخورم میگم من که اصلا حوصله ی این کارا رو ندارم از اون سرمیزمیگه اتفاقا اونایی که اینجوری میگن سفره رنگین تری میندازن و من ازاین تعریف الکی خوشم میاد 

از این جمع کسی قرار نیست مهمونم باشه پس  حرفشو بایه لبخندتائید میکنم 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد