ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
شب نیمه شعبان بود تو کوچه بازی می کردیم آقاجون گفت بریم چراغونی خیابون مسجد سید را ببینیم پسرای همسایه هم همراه خودمون بردیم
من و خواهرم و م.. و غ... و مجتبی نشستیم عقب هیلمن
موقع برگشت خواستم در را ببندم دست مجتبی موند لای در و گریه کرد
سالها همسایه و همبازی بودیم هیچی از این پسر یادم نمونده جز اسمش و چشم های اشکی اون شبش