دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

2593

شب نیمه شعبان بود تو کوچه بازی می کردیم آقاجون گفت بریم چراغونی خیابون مسجد سید را ببینیم پسرای همسایه هم همراه خودمون بردیم 

من و خواهرم و م.. و غ... و مجتبی نشستیم عقب هیلمن

موقع برگشت  خواستم در را ببندم دست مجتبی موند لای در و گریه کرد

سالها همسایه  و همبازی بودیم هیچی از این پسر یادم نمونده جز اسمش و چشم های اشکی اون شبش 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد