دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

2618

تکلیف های بچه ها را چک نکردم

کاری که مدیر خواسته انجام ندادم 

یه شام درست کردم آشپزخونه را ترکوندم 

کرفس ها را از تو آب در نیاوردم 

لباسها از ظهر تو ماشینه 

اتاق پر کاغذ و کتابه

هیچ کدوم از برنامه ی امروزمو انجام ندادم 

 ۲ ساعت سریال می دیدم الانم نشستم مرتضی گوش میدم «موقع بزن و بکوبه...»و به سال اول دانشگاه فکر می کنم و  کامبیز صادقی با اون کاپشن خلبانیش  

چی داشت که هر وقت می دیدمش قلبم میومد تو دهنم 

اون روز که تو خانه اصفهان دیدمش کم مونده بود جلو خاله.... آبروم بره از بس دست و پامو گم کرده بودم

چرا بعد اون روز دیگه یادم نمیاد چی شد

 ندیدمش یا برام مهم نبوده؟

کامبیز نه اولی بود نه آخری و فقط یه مثاله از حس و حال جوونی و هیجانش که سالهاست گمش کردم 

نظرات 1 + ارسال نظر
مریم گلی پنج‌شنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1399 ساعت 10:26 ق.ظ

speeeeeed

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد