دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

2734

شب های تابستون وقتی قایم موشک تو تاریکی به اوجش رسیده بودمامان میومد دم در و صدا می کرد که شام حاضره و همین جوری که تمام حواسم به سروصدای بچه ها تو کوچه بود با دلخوری می رفتم تو خونه

 بوی لوبیاپلو میومدوسالاد شیرازی 

سر وصداها تو کوچه  کمتر می شد و بقیه بچه ها هم می رفتن برای شام

بعدشام مامان پشه بند را می زد پشه بند من و خواهرم تو حیاط بود می رفتم زیر پتوی خنک و تا می خواستم به بازی و شیطونی فردا فکر کنم خواب بودم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد