ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
یه کولی میومد کنار در چوبی خونه مادربزرگ شاید هم چند نفر بودن
بهشون می گفتن غربتی
سیخ و چاقو می فروخت یه بچه هم داشت
ازش می ترسیدم و دوست داشتم زودتر بره
سر خودمو با بازی گرم می کردم که نبینمش و حتما مادربزرگم که عادت داشت به همه کمک کنه بهش غذا و لباس می داد که اینقدر طولانی می موند
بعدا تو کتاب کولی کنار آتش درباره شون خوندم و برام جالب شدند
تو سفر بوشهر رفته بودیم سرای ملک را ببینیم راننده گفت کولی ها اینجا ساکن شدند پیاده نشید و از داخل ماشین ببینید
در بزرگ ساختمون نیمه باز بود و یه پیرزن ترسناک اونجا ایستاده بود و به ما نگاه می کرد
چرا بهشون فکر می کنم؟