ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
خونه پدربزرگ دیگه شده خونه ی عمو و خودم چند ساله نرفتم اونجا بعد دیشب اونجا ساکن بودم مهمون هم دعوت کرده بودم و جای وسایل را نمی دونستم و توی کابینتها دنبال لیوان بودم و با زن دایی حسین هم رفته بودم پیاده روی حالا تو بیداری از زن دایی متنفرم و زن دایی هم تا کمر خم شده و قدم از قدم نمی تونه برداره