دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

2902

اول راهنمایی که بودم خواهرم چهارم دبیرستان بود و مدرسه هامون کنار هم بود اولین بار بود که هم مسیرشده بودیم روزای اول سال همه چی قشنگ بود می گفتیم می خندیدیم پسرای محلو مسخره می کردیم آمار می گرفتیم  چقدر خاطره دارم از اون روزا

فلان دختره با پسر خدایار دوسته اینا ببین دختره تو باجه تلفنه بدو ببینیم پسر خدایار هم تو نانوایی باباش پشت تلفنه بعله دیدی گفتم 

اون پسره را می بینی از مجاهدینه  دخترعموش تو‌ کلاسمونه 

اون پسره را دیدی بادگیر تنش بود  پشت موتور عباس بود جبهه بوده؟مگه از این بادگیرا فقط به رزمنده ها نمیدن ؟

ساعتم دیشب خونه اکرم خانم اینا خراب شد از بس از پسرش خجالت می کشیدم حرصمو سر ساعت در آوردم حیف شد کادوی تولدم بود  

 خواهر جان با متانت همیشگی راه می رفت و غر می زد که اینجوری  نکن بلند حرف نزن تند راه نرو سرتو نچرخون با انگشت اشاره نکن آبرمونو بردی همه دارن نگاهمون می کنند ولی فکر نکنم به شلنگ تخته های من که تازه نوجوان شده بودم با یه دماغ گنده و  پاهایی که تازه دراز شده بودند و دور هم تاب می خوردند  کسی نگاه می کرد و زیبایی و وقار خواهرم بود که توجه همه را جلب می کردو با همه ملنگ بودنم تو اون سن اینو می فهمیدم پس به نگاه مردم اهمیت نمی دادم 

 کم کم  برای انتخاب  مسیر رفت وآمد جر و بحثمون شروع شد 

یه مسیر از خیابون اصلی بود و شلوغ و مسیر مورد علاقه ی خواهر بود یه مسیر کوچه پس کوچه بود و دنج و قسمتی از مسیر یه  مادی قشنگ بود با درختای دورش که سایه شون کوچه را تاریک کرده بود و قطعا مسیر مورد علاقه من بود

بعضی وقتها  مادی را مستقیم می رفتیم تا بزرگمهر و می رفتیم به اون سیسمونی فروشی بزرگ زل می زدیم و حسرت می خوردیم که خواهر برادر کوچیک نداریم و غصه می خوردیم که اون بچه ی مامان مرد 

نمی دونم شایدم من تنهایی حسرت و غصه می خوردم و خواهرم می دونست و به من دهن لق نگفت  که خواهر کوچیکه تو راهه و تابستون که بدنیا بیاد  از همین مغازه براش خرید می کنیم 

کم‌کم دعوامون بالا گرفت و سر کوچه که می رسیدیم هر کی زورش بیشتر بود راهشو کج می کردسمت مسیر دلخواهش  و اون یکی از ترس مامان مجبور بود دنبالش بره چون در هر صورت باید با هم می رفتیم  بیشتر روزا قهر بودیم و مسیر مدرسه تو سکوت می گذشت پس تصمیم گرفتیم  که مسیر  رفت از یه مسیر باشه و برگشت از مسیر دیگه و خواهر مسیر خودشو گذاشت برای رفت که با دوستش هم مسیر باشیم 

منم از دوستش متنفر بودم یه دختر اصفهانی دراز و فضول که فقط بلد بود تیکه بندازه منم لج میکردم ومی گفتم رفت از مسیر مادی بریم ولی کلاس های خواهر کم کم تغییر می کرد و ساعت تعطیلیامون متفاوت شد مامان هم خیالش راحت شد که من به اندازه ی کافی بزرگ شدم و می تونم خودم برم و بیام و دیگه کامل جدا شدیم و هر کسی راه خودشو رفت و 

 من چه عشقی می کردم ازاین آزادی و تنها قدم زدن کنار اون مادی به خصوص وقتی یه سنگ میومد جلو پام و تا می تونستم باهاش بازی می کردم و بعدم با یه ضربه شوتش می کردم ولی یه جا خوشی تموم شد 

یه بار سر ظهر که کوچه ها خلوت بود یکی با دوچرخه از پشت سرم اومد و نزدیک که شد دستشو انداخت دور گردنم و تا خواست سرمو ببره جلو با لگد زدم انداختمش  رو زمین و با گریه شروع کردم به دویدن 

به هیچکس نگفتم چه اتفاقی افتاده ولی تا مدتها می ترسیدم از اون مسیر برم و بعد هم که ترسم ریخت و رفتم یه دلهره همراهم بود وتا الان که هنوزم از موتور و دوچرخه ای که از پشت سرم بیادمی ترسم

اون موقع مادی ها اسم نداشت یا برای من مهم نبود فقط قشنگیشون مهم بود ولی تازه فهمیدم  اونجا مادی نیاصرم بوده و ادامه اش همونه که تو مشتاق روبروی خونه ی خاله ... اینا بود پاییزش را خوب یادمه 

تا قبل از اون نمی دونستم همچین فامیلی داریم اونا اون سر مملکت بودند ما این سر و دور از بقیه فامیل و هیچ وقت هم زمان تو مهمونیا نبودیم ولی وقتی همشهری شدیم خونه یکی شدیم  شب هایی  که  اونجا می خوابیدیم وشبگرد یا هر اسم دیگه ای که داشت( کسی  که شبها تو کوچه راه می رفت)  سوت میزد که یعنی بیداره و مراقبه و کسی نترسه ولی من بیشتر می ترسیدم 

 تنها دلخوشیم این بود که فردا صبح میریم تو کوچه و کنار مادی بازی می کنیم 

مادی کنار مدرسه ی ملک بوی لواشک و مداد تراشیده را یادم میندازه و خاطرات دبستان وقت هایی که منتظر سرویس بودم هر چند الان مطمئن نیستم کنار مدرسه مون مادی بود یا تو‌ذهنم اینجوریه 

این خاطرات هم چند سال دیگه فراموش می شد و باید یه جا می نوشتم تا بدونم چرا یهو نیاصرم برمی گرده تو‌زندگیم که اون تصمیم را بگیرم ‌‌و امید به خدا شاید شد 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد