دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

2952

دبیرستانی که بودم با اتوبوس شرکت واحد می رفتم مدرسه

یادم نبست سال چندم بودم که یه مدت کوتاهی صبح ها یه مرد جوان تو ایستگاه ما سوار می شد نمی دونم چند ساله بود ولی کارمند طوری لباس می پوشید ومعلومه پاییز یا زمستون بوده چون یادمه روی پیراهن پلیور می پوشیدو یقه پیراهنش پیدا بود و نمی دونم به خاطر این تیپش ازش خوشم اومد یا از اون موقع به بعد از این تیپ مردونه خوشم اومده 

اوائل فقط می دیدمش بعد متوجه سنگینی نگاهش می شدم بعد یه مدت دیگه با لبخند به هم نگاه می کردیم تا اینکه یه روز تعطیل شایدم عید تو ماشین آقاجون بودم  و تو خیابون دیدمش با یه خانم زشت شلخته اول فکر کردم شاید مامانشه ولی خانمه خیلی سنی نداشت پس همسرش بودو قلبم ترک خورد ولی یه دلخوری هم موند رو دلم اینکه چرا از همچین آدم بی سلیقه ای خوشم اومده و بعد اونم دیگه تو ایستگاه ندیدمش یا ازش بدم اومد و نخواستم نگاش کنم یا شاید سال آخر بودم و دیگه  منظم نرفتم ‌مدرسه  

 چهره اش یادم نیست  فقط یادمه چشمای مشکی اش برق می زد 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد