ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
اون شب کذایی هر چی بهش زنگ زدم جواب نداد فرداش که من و بچه ام ویرون بودیم زنگ زد و گفت مهمونی بودم ولی دیگه برام مهم نبود کیه کجاست چی میگه چون کل اون خاندان را ریختم تو زباله دونی ذهنم حالا بعد ۴ سال زنگ زده حال و احوال منم اصلا انگار نه انگار اتفاقی افتاده جوری باهاش حرف زدم انگار هنوز مادر شوهرمه و چند روز پیش همو دیدیم و هیچ اتفاقی نیفتاده گفت حلال کن فکر کردم چیو حلال کنم همین که عذاب وجدان داره و فکر می کنه به حلالیت طلبیدن نیازه براش بسه پس تو همون جهنم خودش بمونه که بخشش من و خدا کمکش نمی کنه و خیلی محترمانه خداحافظی کردم و با عجله رفتم که به دورهمی خونه مامان برسم گفتم حدس بزنید کی زنگ زده هر کسی یه چیزی گفت و وقتی گفتم کی زنگ زد مامانم کٍل کشید و دست زد و من با تعجب و عصبانیت نگاش کردم
دنیای عجیبیه آدمها عجیبن زندگی من عجیبه