دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

3146

۹۳: همون روز بلیط داشت برای برگشت رفتم پیاده روی باید اون همه غصه را یه جوری تحمل می کردم پشیمون بودم چرا دوباره نرفتم ببینمش نشستم لبه ی دیوار کوتاه پارک درختا مثل الان انبوه نبودن ساختمونا از دور پیدا بودن و اون ساختمون کج و کوله 

بهش اس ام اس دادم و خداحافظی کردیم 

۹۴:با هم در ارتباط نبودیم باید فراموشش می کردم می رفتم اون آلاچیق کوچیه بالای پارک یوگا می کردم 

۹۶: گفت فردا هم همدیگه را ببینیم گفتم فردا قراره با خانمهای فامیل بریم پارک هماهنگیاش با من بوده نمیشه نرم 

۴۰۰:تو پارک قدم میزنم خاطرات یادم میاد ولی خالی ام از هر احساسی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد