دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

3126

از بچگی با هم خوب نبودیم جز معدود پسرای فامیل بود که با من مهربون نبود تازه اذیتم می کرد 

هر وقت میومدن اصفهان بازی من و ... را بهم می ریخت و کاری می کرد قهر کنیم .یه بارم دسته جمعی رفتیم زرین شهر تا بساط را انداختیم آقا شیرجه زد  تو رودخونه و با مخ خورد به سنگ و نصف زمان پیک نیک با درگیری سر شکسته اش زهرمارمون شد و بیشتر ازش متنفر شدم

دانشجو بودم که  ازدواج کرد خانمش یه دختر اصفهانی هم سن خودم بود و با هم خیلی جور بودیم بعدا که جدا شدند به مامان گفتم زنش دختر خوبی بود اخلاق خودش بد بوده و به مامان برخورد که چرا از فامیلش بد میگم 

این سالها هم اگه  تو عروسیا و عزا  همو ببینیم رومون را بر می گردونیم و هیچ سلام علیکی نداریم انگار همو نمی شناسیم تازه من تو دلم یه نکبت هم  بهش میگم اونم احتمالا میگه 

حالا یکی فیلم .... را گذاشته اول که نشناختمش بعد اسمشو دیدم فهمیدم خودشه و  حس فامیلیم بالاخره گل کرد البته فقط اندازه ی اینکه بگم عه این نکبت چه مویی سفید کرده 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد