امروز همش دلم گریه می خواد مثلا الان یاد مادربزرگم افتادم و دلم می خواد یک بار دیگه تو خونه اش ببینمش از پله ها تند تند بالا پایین بره مامانمو صدا کنه با پدربزرگم دعوا کنه کشمش پلوی خوشمزه بپزه و همین جوری که ساکته به کارهای ما نگاه کنه و من احساس کنم یه دختر خنگ دست و پا چلفتی ام ولی نبودم وگرنه اونقدر بهم امیدوار نبود و ازم انتظار موفقیت نداشت
از خونه یکی از همسایه ها صدای روضه میاد چقدر دلم خواست مثل قدیما آقا روضه خون بیاد بشینم کنار مادربزرگم و های های برای روضه خودم گریه کنم
قرار بود بد بگذره ولی عجیب هیجان انگیز گذشت
همین غیر قابل پیش بینی بودن زندگی را دوست دارم حتی اگه گند بزنه به حالم
یه جایی هست نزدیک اصفهان بین پلیس راه و شاهین شهر
عصر جمعه تو اون مسیر باشم چه برم چه بیام از شدت غصه و دلتنگی تا مرز دق کردن میرم
لابیرنت سیمانی پارک نیاوران
ذغال اخته
بعضی خاطرات را نیاز نیست بنویسم همینا کافیه تا خاطره ی اون روز یادم بیاد
نگاهم میفته به کتابخونه چند تا کتاب قطور دارم که از کتابخانه پدرم آوردم نخوندم هم عیب نداره همین که یاد پدرم میفتم خوبه
اینکه کجای اتاق می نشست چطور کتاب می خوند موقع خوندن برای ما هم تعریف می کرد یا شعرها را بلند می خوند
کشکول شیخ بهایی را باز می کنم لابلای ورق های کتاب یه کاغذه که روش نوشته شده:
«پدر ای عزیز جانم تو همیشه رهنمایی
تو بیان وصل جانان تو امید جان مایی
هدیه ای هر چند ناقابل از طرف کسانی که دل در گرو مهر شما دارند ».
شعر و خط خواهرمه و هر چی فکر می کنم یادم نمیاد هدیه چی بوده
یه پاکت هم هست و داخلش زشت ترین کارت عروسیه روی پاکت نوشته سرکار خانم مژگان ... و روی پاکت کلی نوشته هست
کارت عروسی منه چون مژگان را تلفنی دعوت کرده بودم کارت به دستش نرسیده و معلومه مونده رو طاقچه و خواهر کوچیکه رو پاکتش آهنگ یارا یارا گاهی علیرضا افتخاری را نوشته :به شمیم کویت ای گل ....
بد خط هم نوشته معلومه همین حوری که از تلویزیون گوش میداده نوشته
خاطرات اون قسمت زندگیم را دوست ندارم حالم خوش نبود زندگی قشنگ نبود و تو همون قسمت سیاه پدرم را از دست دادم
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی...
ترم آخر بودم با یکی از بچه های صنعتی قرار داشتم هر دو خوابگاهی بودیم موبایل هم که نبود دل درد پریودی داشتم یادمه تو یه وضعیتی که دل دردم کمتر بشه نشسته بودم و فکر می کردم کاش نرم سر قرار ولی از بدقولی بدم میومد و رفتم .الان که یادم میفته می بینم کسی بود که ارزشش را داشت.هر چند دوستیمون کوتاه بودو به خاطر عن بازی برادرش مجبور شدم تموم کنم و البته خودش نفهمید چرا و اومدن خواستگار را بهانه کردم.
عید ۸۲ بود با خان کلوچه دعوام شده بود همه رفته بودند مسافرت کسی نبود برم خونه اش باید یه جوری حالمو خوب می کردم
گردو را برداشتم و رفتم سینما یکمی آروم بگیرم
قبل ازدواج تنهایی سینما رفتن عادتم بود ولی اولین بار بود بعد ازدواج تنهایی می رفتم اونم با یه بچه کوچیک شاید اولین سینما رفتن گردو بود نمی دونم
یادم نیست چه فیلمی بود قبل خاموش کردن چراغها دیدم مشاور مدرسه که یک دختر مجرد سن بالا بود با یکی از دخترای پیش دانشگاهی اومدن ردیف جلوی من نشستن هر دو چادری بودن فکر کنم با هم سلام علیک هم کردیم تو مدرسه حس کرده بودم رفتار این مشاور با بچه ها عادی نیست ولی فکر می کردم به خاطر ذهن خراب منه ولی اون روز تو سینما مطمئن شدم معلوم نبود زیر چادر چیکار می کردن ولی یه خبرایی بود منم که حال خوشی نداشتم و حوصله نداشتم پیگیر بشم ولی تو شوک بودم و به شانس بدم لعنت می فرستادم که چرا باید این صحنه را می دیدم ولی معلوم بود اونا با دیدن من مشکلی نداشتند یا هر چی!
بعد اون هم یادم نمیاد تو مدرسه چه برخوردی با مشاور داشتم
چند سال از من کوچیکتره و تو جمع فامیلی هیچ وقت هم کلام نبودیم
می دونستم با شوهرش مشکل داره ولی طلاق نگرفته .تو اینستاگرام می دیدم تو اون شهر کوچیک با وجود خانواده ی خیلی مذهبی چقدر قشنگ داره فعالیت فرهنگی می کنه که زیاد مورد پسند خانواده اش نیست.فیلم ها را برای مامان دانلود می کردم و با هم ذوق می کردیم و می دیدم که اطرافیانش صحبتی درباره کارهاش نمی کنند و کاملا مشخص بود از این وضعیت ناراضی هستند
اون شب که تو مهمونی دیدمش بهش گفتم باعث افتخار فامیل و شهر شده. مامان هم کلی ازش تعریف کرد و بعد از اون تو فضای مجازی روابطمون صمیمانه تر شده .میدونم خانواده اش از این اتحاد ما خوششون نمیاد و اتفاقا از رو لج اونا هم شده روابطم را با این دختر بیشتر تر می کنم تا مشتی باشه بر دهان بعضیا
وقتی که در بی حوصله ترین و بی احساس ترین حال روحی هستم می تونه دلم را بلرزونه و فکرم را مشغول خودش کنه و این جذاب ترین ویژگی این بشره
لازمه جایی یادداشت کنم کدوم خاطره را برای کی تعریف کردم
تعریف کردن خاطرات تکراری دیگران را دیوانه می کنه و مامانم صبح تا شب خاطرات هزار بار تکراری تعریف می کنه و بعضی وقتها که بی حوصلم واقعا تحمل شنیدن ندارم و سردرد می گیرم
از دل درد بیدار شدم نشستم همه اینستاگرام و توییتر را زیر و رو کردم چند تا اذان شنیدم پنجره هر دو اتاق بازه و اینقدر خنکه که پتو را کشیدم سرم حتما تا چند دقیقه دیگه صدای ساعت مامان بلند میشه
گردو از اون شبی که صدای شغال اومد دیگه پیش من می خوابه و همش یاد بچگیاش میفتم
گنجشکا هنوز خوابن چند دقیقه یک بار از تو خیابون صدای موتور و ماشین میاد
چند سال پیش که خونه خاله اینجا بود برای یه مراسم شبونه از تهران اومدیم اینجا نصف شب رسیدیم و تو همین اتاق خوابیدیم صبح با صدای پرنده ها و مرغا بیدار شدم بوی نیمرو میومد که خاله برای صبحانه درست کرده بود همه چی خیلی حس خوبی داشت یادم نمیاد آرزو کردم ولی این چند سال که اینجا هستیم بارها و بارها اون صبح دلنشین را تجربه کردم
مامان میگه الف قراره خونه آبا و اجدادی را بومگردی کنه خبر نداره من و میم اول نقشه اش را کشیدیم بعد میم به الف گفت ولی فکر نمی کردم اینقدر سریع عملی بشه
جوری از اون فضا و خیال دور شدم که امروز از کنار اون باغ رد شدم بدون اینکه اصلا یادم بیفته یه زمانی اینجا برام مکان خاصی بود و چند دقیقه بعد تازه یادم افتاد بدون هیچ احساس خاصی
دیشب نوشته چطوری الان نوشتم زابره .ظهر که بیدار بشه می نویسه چرا من اون موقع آرایشگاهم دو ساعت بعدش می نویسم از دست رعد و برق اون داره بورس را چک می کنه و سایت و ... دو ساعت بعد بوس می فرسته من اون موقع مراسم ختم هستم دو ساعت بعدش منم بوس می فرستم و این ماجرا ادامه داره تا آخر شب و بدون اینکه وقت همو بگیریم از هم با خبریم
از بچگی با هم خوب نبودیم جز معدود پسرای فامیل بود که با من مهربون نبود تازه اذیتم می کرد
هر وقت میومدن اصفهان بازی من و ... را بهم می ریخت و کاری می کرد قهر کنیم .یه بارم دسته جمعی رفتیم زرین شهر تا بساط را انداختیم آقا شیرجه زد تو رودخونه و با مخ خورد به سنگ و نصف زمان پیک نیک با درگیری سر شکسته اش زهرمارمون شد و بیشتر ازش متنفر شدم
دانشجو بودم که ازدواج کرد خانمش یه دختر اصفهانی هم سن خودم بود و با هم خیلی جور بودیم بعدا که جدا شدند به مامان گفتم زنش دختر خوبی بود اخلاق خودش بد بوده و به مامان برخورد که چرا از فامیلش بد میگم
این سالها هم اگه تو عروسیا و عزا همو ببینیم رومون را بر می گردونیم و هیچ سلام علیکی نداریم انگار همو نمی شناسیم تازه من تو دلم یه نکبت هم بهش میگم اونم احتمالا میگه
حالا یکی فیلم .... را گذاشته اول که نشناختمش بعد اسمشو دیدم فهمیدم خودشه و حس فامیلیم بالاخره گل کرد البته فقط اندازه ی اینکه بگم عه این نکبت چه مویی سفید کرده
مرد مهربون فامیل هم رفت
آخرین بار که دیدمش چقدر از اینستاگرامم تعریف می کرد و میگفت عکسها را دوست داره
میگه پدرم شهید شده هیچ وقت ندیدمش
یکی دیگه میگه منم هیچ وقت پدرم را ندیدم مادرم را ترک کرده
بهشون میگم برید گذشته های پدرتون را کشف کنید
خودم تا بیست و چند سالگی پدرم را داشتم ولی هر چی می گذره بیشتر نبودنش اذیتم می کنه
چقدر سوال بی جواب مونده برام و چند ساله که گذشته اش را جستجو می کنم جایی که بدنیا اومد ،بزرگ شد، کار کرد و اینجوری بهش نزدیکترم
بعد مدتها با ذوق زیاد و بدون خست برای یک مرد هدیه خریدم و چه هدیه شیکی شد و بسیار از کرده ی خود دلشادم
ازدواجت هم تبریک میگم
همکلاسی قدیمی فامیل داماده و اسراری از جوونی هام و درگیری های من می دونه که همچنان دغدغه ی زندگیمه و مسخرگی زندگیم همینه
یعنی یک دور ۲۴ ساله زدم بازم سر خونه ی اولم
مامان می خواد زندگی و خاطرات هفتاد ساله اش را برای داماد تعریف می کنه داماد هم مودبانه گوش میده و مغز ما هم که برای بار هزارمه میشنوه دنگ دنگ می کنه
بیشتر از ده بار طرحم را بلند بلند برای خودم تعریف کردم و هر دفعه درهای جدید به رویم گشوده شد
یاد روزایی افتادم که وسط بدبختیای جدایی و اثاث کشی باید می رفتم فیلم های سه دقیقه ای قلمچی می گرفتم
برای تمرین گردو را مجبور می کردم بشینه منو نگاه کنه تا مساله های فیزیک را براش توضیح بدم
اصلا مهم نیست تو زندگی چقدر موفق بودم یا چقدر گند زدم همین که یکنواخت نگذشته بسی جای خرسندی است
حرفهایی که دکتر کاکاوند درباره کبریت و آتش و عشق گفت چقدر چقدر چقدر به دلم نشست
هیچکس نمی تونست اینقدر آرومم کنه
شاید فیلمها را بعدا پاک کنم ولی اینجا می نویسم که همیشه یادم بمونه
درباره یه موضوعی مربوط به شغل پدرم دارم اطلاعات جمع می کنم قرار شد با دوست پدرم حرف بزنم و به مامانم گفتم که با عمو هم حرف می زنم چون اصولا جزییات قدیمی را خوب یادشه و تا اسم عمو اومد مامان شروع کرد به تعریف کردن که یعنی من خودم می دونم و نمی خواد با عموت حرف بزنی و اولش چند تا جمله درباره پدرم گفت بعد رسید به خاطرات بارداری که بچه بارش رفته خیلی ربطی نداشت ولی خاطرات میاد دیگه
ربع قرن گذشت
۹۳: همون روز بلیط داشت برای برگشت رفتم پیاده روی باید اون همه غصه را یه جوری تحمل می کردم پشیمون بودم چرا دوباره نرفتم ببینمش نشستم لبه ی دیوار کوتاه پارک درختا مثل الان انبوه نبودن ساختمونا از دور پیدا بودن و اون ساختمون کج و کوله
بهش اس ام اس دادم و خداحافظی کردیم
۹۴:با هم در ارتباط نبودیم باید فراموشش می کردم می رفتم اون آلاچیق کوچیه بالای پارک یوگا می کردم
۹۶: گفت فردا هم همدیگه را ببینیم گفتم فردا قراره با خانمهای فامیل بریم پارک هماهنگیاش با من بوده نمیشه نرم
۴۰۰:تو پارک قدم میزنم خاطرات یادم میاد ولی خالی ام از هر احساسی