نوروز چند سال پیش رفته بودیم ایلام هتل تقریبا خارج شهر بود رو یه بلندی مشرف به شهر
شام با همسفرا رفتیم یه رستوران داخل شهر موقع برگشت ماشین پیدا نمی شد
یه پیکان جوانان بنفش رد شد که آهنگ کردی گذاشته بود با صدای بلند
همون موقع یه تاکسی پیدا شدو چند نفرمون سوار شدندپیکانه دوباره برگشت گفتیم کاش بهش بگیم ما رو ببره با دست اشاره کردیم وایساد و بقیه مون سوار پیکان بنفشی شدیم که آهنگ کردی گذاشته بود و تو خیابونای ایلام ویراژ می داد و ما تمام مسیر خندیدیم و دستمال کاغذی به دست رقصیدیم و با اون یکی ماشین بای بای کردیم
تو تمام سفرام هیچ وقت به اندازه اون چند دقیقه خوش نگذشت و الان شدیدا دلتنگ همچین خوشی هستم
یه روزی از دی ماه سال هشتاد و چند هم زمان باهم انتهای خیابان الوند بودیم بدون اینکه همو بشناسیم
من متاهل بودم و مادر گردو اونم مجرد بوده و....
الان همکاریم همسر و پدر شده و زنگ تفریح برامون توضیح میده چه جوری املت درست کنیم
هر کدوم ازهمکارا سعی دارند بیشتر آشپزی خودشونو به رخ بکشند و من همینجوری که کیکمو میخورم میگم من که اصلا حوصله ی این کارا رو ندارم از اون سرمیزمیگه اتفاقا اونایی که اینجوری میگن سفره رنگین تری میندازن و من ازاین تعریف الکی خوشم میاد
از این جمع کسی قرار نیست مهمونم باشه پس حرفشو بایه لبخندتائید میکنم
بچه ها را میبریم اردو
باز باران می خونند و من از پنجره ی اتوبوس به اون کوچه ی قدیمی نگاه می کنم که زیر سایه ی آپارتمانها باریک تر هم شده و به دختر بچه و پسری فکرمیکنم که سال ۱۳۳۵ تو این کوچه بازی میکردن و نمی دونستن قراره مامان بابای من باشند
بچه بودم هی کردند تو کله ام که پسرعموها و بقیه پسرای فامیل مثل برادرم هستند منم پذیرفتم فقط دختر دایی پسر عمه بودن مامان و بابام برام سوال بود
پسرا نتونستند برادر بمونند و عاشق شدند منم این گناه بزرگشون را نبخشیدم و جوونی را به خودم و اونا حروم کردم و دسته جمعی گند زدیم به روابط فامیلی
الان خواهر برادر یا عاشق ومعشوق که نیستیم هیچ کم کم فامیل هم حساب نمیشیم
یه داستان بود تو یکی از کتابهای بچگیام
داستان پسری که میره دنبال خوشبختی و درست زمانی می فهمه به خوشبختی رسیده که خوشبختی را از دست داده
و این داستان شده استرس همه ی این سالهام که نکنه خوشبختم و هنوز نفهمیدم و الان در بدترین حالت این استرسم
یه بار که آنفولانزای شدید شده بودم با تب 40 درجه رفتم قشم
همین جوری که پونه دم کرده ی تو فلاسک را می خوردم از تو قایق برای دلفین ها ذوق می کردم
شب تا صبح هذیون می گفتم صبح ساعت 6 رفتم هرمز
موقع برگشت هم هواپیما از شدت برف و بوران داشت سقوط می کرد و منم در حال موت بودم
ولی اگه تهران بودم یقینا مدرسه برام بد بود و غیبت می کردم
از سفر شمال 40 روز گذشته ولی انگاراز اون حال خوب یه قرن دور شدم
دارم بن هور می بینم
خودم را تو سینما مولن روژ می بینم کنار پدرم
زمستون 1339
16 سالشه
داره تخمه می خوره وتمام حواسش به پرده سینماست
ساعت نداره و از بیرون سینما بیخبره
بعد چند ساعت فیلم تموم میشه میاد بیرون هوا تاریک شده و برف همه جا رو پوشونده
با هر بدبختی خودشو می رسونه خونه
پدرش خیلی عصبانی دم در منتظره
میاد طرفش گوشش را می پیچونه و میبره تو خونه و ...
چند تا دختر رفته بودند کنار باغ مخفی ام و از پاییز خوشگلش عکس می گرفتند
حسودی ام شد
باغ خودمه چند ساله دارم گذر عمرم را کنارش ثبت می کنم
وقتی درختای نیمه جونش از دیوارای کاهگلی سرک کشیده و بهار را دیده و شکوفه کرده
روزای تنهایی و در قفل شده اش
طوفان درش را از جا کند
در را گذاشتند ولی این دفعه قفل نکردند رفتم داخلش و با درختاش از نزدیک سلام احوال کردم
حتما تو این باغ عشقی جون گرفته
درختا حکایت های قشنگی دارند تعریف کنند
دوستش دارم و نمی تونم ببینم کسی دیگه بهش نزدیک میشه
دخترا رو صدا کردم بهشون گفتم اونجا سگ داره مراقب باشند
خیلی ترسیدند و با وحشت فرار کردند هم خنده ام گرفته بود هم دلم خنک شده بود عذاب وجدان هم گرفتم
از من همچین کاری بعید بودولی خوب کردم
بهشون گفتم من تازه اونجا بودم الان سگی نیست ولی ممکنه بیاد ولی دیگه ترسیده بودند و فقط فرار می کردند
اگه نمی گفتم میومدند بهار خوشگلش هم می دیدند
دروغ هم نگفتم خودم یه بار دیدم یه گله سگ می رفتند اون طرفی
حالا دیگه دخترا نزدیک باغ هم نمیشن منم از ترس سگها کمتر میرم ولی باغم برای خودم می مونه
برای نوه ی خواهرم تعریف می کردم که تو باغ وحشی که تو بچگیام داشتم یه زرافه بود که از بس پاهاشو جویده بودم نمی تونست سر پا بایسته
ازش پرسیدم تو باغ وحشت زرافه داری گفت نه گفتم خودم برات می گیرم
برای کیک گردو که رفته بودم قنادی روی دکورش یه باغ وحش چیده بود پرسیدم آقا فروشیه گفت بله گفتم تکی می فروشید گفت بله گفتم زرافه اش را می خوام
این چند روززرافه را گذاشتم جلو چشمم و قربون صدقه اش میرم و در نهایت به این نتیجه رسیدم که این مال خودم باشه و یکی دیگه برای بچه بگیرم
از خیابون وحدت اسلامی تا خیام کنار نرده های پارک شهرقدم زدم و جامعه شناسی خودمانی گوش کردم
دوباره آهنگی که یادآور تلخ ترین روزای زندگیمه گوش میدم و گریه می کنم
باید چند وقت یه بار این کار را بکنم تا یادم بیاد چقدر سختی کشیدم و از کجا به کجا رسیدم تا قدر خوشبختی الانم را بیشتر بدونم
"من از پشت شبهای بی خاطره
من ازپشت زندان غم آمدم
من از آرزوهای دور و دراز
من از خواب چشمان نم آمده ام "
مامانم همبازی خوبی بود حتی بهتر از خواهر بزرگه
تو بچگی که خاله بازی و لگو بازی بزرگتر هم که شدم یه قل دو قل و دبرنا و تخته و ورق و اسم فامیل بازی می کردیم
انشاهام را همیشه خواهرم می نوشت و یه روز که شیف عصر بودم و خواهرم مدرسه بود یادم افتاد انشا ننوشتم و مامانم برام نوشت یادم نیست چی بود ولی درباره چوپان دروغگو بود و اینقدر ا اون انشا کیف کردم که هنوز لحظه خوندش یادم مونده
یه دوره هم علاقمند به رمان های تاریخی شده بودیم و مامانم کتابهایی که می خوند را ریز به ریز برام تعریف می کرد شاید اون موقع حوصله ام سر می رفت ولی یادآوری خاطره اش برام شیرینه
و الان وجودش در دنیای مجازی و قدم به قدم پیشرفتش قشنگه و با هر کار جدید ی که یاد می گیره کیف می کنم
و جدیدا وقتی تو استوری برام کامنت میذاره کلی تو دلم قربون صدقه اش میرم
هر دفعه دوستامو می بینم یه لیست بلند برنامه ی چینیم که بعدا اجرا کنیم
آموزشی تفریحی گردشگری و با کلی انرژی از هم خداحافظی میکنیم حتی از شیشه اسنپ سرمونو میاریم بیرون و داد می زنیم پس یادتون نره. خبر بدید و از هم جدا میشیم
میریم تا چند ماه بعد و قرار بعدی و غر زدنا که چرا ما اینقدر تنبل و گرفتاریم و دوباره ازاول...
این دفعه قراره
بریم اصفهان و تنکابن و یونان
روزانه یک ربع تو گروه تلگرام نازیلا باهامون انگلیسی کار کنه
تو ایتالیا کنفرانس فیزیک بذاریم مقاله ی منم فاطی بنویسه و من فقط برم ارائه کنم
و قراره مهمونی دوره داشته باشیم
چند تاش عملی میشه؟
با دستای گِلی
با صورت آفتاب سوخته
با موهای آشفته
با چشمای اشکی
با لپای گلی از حموم در اومده
با چشای پف کرده اول صبح
با پریودی یواشکی
با صورت سرخ شده از خجالت
با دل پیچه بعد زردآلو خوردن
با پیشونی ورم کرده
با زانوی زخمی
آره منو تو همه حالتی دیده
و تمام این وقتامراقبم بوده و منو میخواسته
اون وقت امروز نگران بودم که آفتاب خورده تو صورتم و چشام جمع شده و منو زشت میبینه و نخواستم باور کنم هنوزنگاهش پر عشقه
3 فروردین
1358
قایم موشک بازی تو حیاط عمو اینا
1368
زیر کرسی نشستیم داریوش گوش میدیمِ
1378
عید دیدنی خونه خاله پدرشوهر
1388
سفر به الموت
1398
گردو برای کنکور میخواند
1408
......
با همه گرم میگیرم و هم صحبت میشم ولی کمتر کسی به معنای واقعی به دلم میشینه
آدمها باید یه چیزی از خودشون نشون بدن که بگم آهان خودشه کسی که میتونم دوستش داشته باشم و از هم صحبتیش لذت ببرم.
مثلا خانم ج همکارمون که نه میتونه درست راه بره نه حرفاش خیلی واضحه حالا چرا اینقدر زود پیر شده نمیدونم
من دوستش دارم.از روزی که از جوونیاش و تهران قدیم گفت جذبش شدم
هر چهارشنبه خیراتی میاره مدرسه و میدونم منتظره که من حتما برم پایین و وقتی منو میبینه میگه چه خوب شد اومدی پایین و از تو کیسه اش خیراتی را در میاره و میشینم کنارش و به حرفاش گوش میدم
از سیسمونی دخترش میگه از عیدی هایی که میده,
از خواهرشوهراش از ویلایی که تابستون تو شمال اجاره کردن و از همسایه قدیمیشون که خانم جلسه ای بوده و خانم ج هر چی که الان از ایمان داره اگه خدا قبول کنه از اون خانم جلسه ای داره
آره هیچ کدوم از این حرفا برای من جذاب نیست ولی با دقت گوش میدم چون خانم ج را دوست دارم
حالا امروزم منتظرم یکی آن خودش را نشونم بده .اگه واقعا اونجوری باشه که من فکر کردم حتما دوسش خواهم داشت وگرنه امروز پایان ماجراست
یه آهنگایی هست که قبل از طلاق دراوج نا امیدی و افسردگی گوش میدادم و دوباره که گوش میدم میبینم با وجود هزار مشکلی که الان دارم ولی از اون حس بدبختی و افسردگی که 15 سال درگیرش بودم دراومدم و همین برای خوشبختی کافیه
تنهایی و ناامیدی که اون سالها درگیرش بودم تمام حس و حال و اتفاقات خوب زندگیم را نابود میکرد ولی این تنهایی که خودم انتخاب کردم باعث پیشرفتم شده
اینا را به خودم یادآوری میکنم که یادم بمونه گذر از هر مرحله سخته ولی من میتونم
پس چند سال دیگه هم که به این روزا فکر میکنم میبینم از این حسی که هنوز گوشه دلم مونده و بعضی وقتا نیشگونم میگیره و اشکمو در میاره خلاص شدم
نمیدونم آدم سرسختی حساب میشم یا دیوونه که هم برای حفظ زندگیم هم برای عشقم این همه جنگیدم ولی خودم پشیمون نیستم چون با خودم و دلم بی حسابم بقیه اش هم مهم نیست
به دامن این آسمان خدا یک ستاره ندارم
گوهر که نگو در زمانه زکی سنگ خاره ندارم
کجا برم با کی می بزنم آشنای دلم کو
به گریه مگر غم رود ز میان من که چاره ندارم
پاییزام همیشه تنهایی و با افسردگی میگذشت به جز پاییز ...که یه تیکه ابر ماجرایی درست کرد شاعرانه عاشقانه الاغانه عوقانه که با هر دعوا درکی بود با بلاک اندر بلاک ختم به خیر شد یا بهتره بگم ختم به خاک تو سرت برو به جهنم
ولی بهارا
نگم از بهار که از اسفند میرم رو هوا و اواخر اردیبهشت با تیر باید بزنندم تا آدم بشم و برگردم به زندگی که البته 22 ساله تو یه مورد آدم نشدم که نشدم
بعضی بهارا خیلی مفیده
پارسال دیوانه وار کار کردم کتاب خوندم فیلم دیدم و نوشتم
ولی بعضی وقتا حنی کلاغ هم میتونه ازم دل ببره
خود کلاغ بی خبره ولی من که میدونم گرمای خرداد که بهم بخوره تمام حس و حالم بخار میشه میره تا با اولین بارون اسفند بعدی برگرده
خلاصه که اسفند داره میاد و همونطور که پاییز امسال فرصت افسردگی نبود و فقط از زیباییش لذت بردم بهار هم وقتی برای عاشقیت یا هر کار دیگه نیست و فقط میتونم دلخوش باشم به جوانه زدن درختای روبروی مدرسه و نگاه کردن به پیرمردای دل زنده که با رویای تور کردن یه دختر جوون دور میدون پیاده روی میکنند
داشتم برات میگفتم هر وقت سلطان قلبها راگوش میدم یاد وانت میفتم پرسیدی چرا گفتم چون یه بار یه روز خاص تو وانت شنیدم پرسیدی تو وانت چیکار میکردی گفتم زمان دانشجویی رفته بودم خونه فلان فامیل و موقع برگشت با وانت داداشش منو از خانه اصفهان تا دروازه تهران رسوندن پرسیدی وانت سواریش خاص بود گفتم نه روز قبلش تو خانه اصفهان کراشمو دیده بودم اسمش کا... بود ترم بالایی شیمی بود و بیشتر وقتا یه کاپشن خلبانی میپوشیدو اون روز تو وانت به عشق اون با سلطان قلبها کیف کردم
عمدا کلمه کراش را گفتم تا حواست بره به اینکه من این لفظو به کار بردم و از اون پسر شیمیاییه سوال نکنی ولی نمیدونم کلا حواست به چی رفت که هیچ کدومو به روم نیاوردی
منم حواسم رفت به اون پسره و بدسلیقگی خودم
شاید خنده دار باشه ولی آهنگی مثل تیتراژ هادی و هدی خیلی حالمو خوب میکنه
چون میرم به بهترین روزای زندگی و یادآوری اینکه یه روزایی حالم خوب بوده و زندگی قشنگ بوده آراومم میکنه
نوروز شصت و چند شاید شصت و چهار یا سه
اتاق درازه خونه پدربزرگ پر مهمونه و تلویزیون سیاه سفید. کمدی پایین اتاق کنار در اتاقه
من و دختر عمو و دو تا پسر عموهام پشت کردیم به مهمونا و چسبیدیم به تلویزیون و زل زدیم به برفکها
از پشت پرده سوز سرد میاد
عمو بزرگه طبق معمول داره برای مهمونا سخنرانی میکنه
زنعمو دخترعمو را صدا میکنه ولی دختر عمو خودشو میزنه به نشنیدن
پسر عمو بزرگه بشقاب میوه خوری ها را میاره تو اتاق و با عصبانیت میگه مامان داره صدات میکنه
خواهرم جلیقه منو میاره میگه اینو بپوش سردت میشه
ِپسر عمو وسطی میپره یه بالش میاره و چهارتایی دراز میکشیم جلو تلویزیون
از وسط برفکها یکی شروع میکنه به خوندن
عروسکها عروسکها کجایید کجایید....
غروب دلگیر یه روز پاییزی بود گردو مشغول درس و مشق و بازی بود چند روز بود با خان کلوچه قهر بودم و مکالمات روزانه مون از دو تا سه تا جمله ضروری بیشتر نمیشد
شب به شب که میومد خونه جلو تلویزیون دراز میکشید و منم با لپتاپم سرگرم بودم
تنهایی کلافه ام کرده بود هیچ امیدی به آینده نداشتم افسردگی داشت خفه ام میکرد
نیاز داشتم جایی حرفامو بزنم و هر چی غصه تو دلمه بریزم بیرون
تو فیس بوک و وبلاگی که داشتم به خاطر حضور چند تا آشنا مجبور بودم خودسانسوری کنم و این شد که 7 سال پیش این وبلاگ در همچین روزی متولد شد
سالهای پر از اتفاق و خاطره و تجربه و چه خوب که خاطره و اترات این ماجراها اینجا ثبت شد و مرورش و دیدن تغییراتی که داشتم برام شیرینه
نمیگم بزرگ شدم یا با تجربه ولی در این 7 سال نگاهم به خودم و زندگیم و دنیا تغییر کرده
در اون غروب دلگیر و نا امید تصور زندگی که الان دارم برام رویا بود
اینکه بتونم از اون زندگی نکبت رها بشم بتونم به تنهایی زندگی کنم و با انگیزه از پس این همه کار بر بیام
سخت بود ولی تونستم
نمیدونم چرا یهو دلم خواست تیتراژ سریال آینه گوش بدم
حس خیلی خوبی داره
تا اونجا که یادم میاد وقتی این سریال پخش میشد با قسمتهای تلخش خیلی همذات پنداری میکردم و فکر میکردم بعدا زندگی خودمم اینجوری میشه و شد
و میدونستم زندگی شیرین میشود فقط یه دروغ مضحکه
آهنگ جدید برای هزار بار پلی کردن فعلا میشه تیتراژ آینه
امروز خوشبختترینم که همکارای قدیمی را دیدم و زودتر هم اومدم خونه
چقدر ابراز دلتنگی کردند و واقعیت اینه که منم از دیدنشون خیلی خوشحال شدم و دلم باز شد با اینکه اصلا فکر نمیکردم حسم اینجوری باشه
دارم با هر جور احساساتی مبارزه میکنم ولی الان دلم میخواد گریه کنم که اونا با هم جمع هستند ولی من دوباره باید ازشون دور باشم
دیروز خسته و خوشحال تند تند میومدم سمت خونه
خوشحال از چهارشنبه ی عزیز
تو فکراتفاقات مدرسه بودم و سرم پایین بود که دیدم رو زمین برگها دارن میرن این طرف اون طرف تازه حواسم جمع شد
دیدم باد میاد و کلی برگ ریخته رو زمین آفتاب هم داره غروب میکنه و همه چی با هم یه غروب خوشگل را ساخته
و دیگه تا خونه با پاییز عشق کردم
صبح که منتظر اسنپ بودیم مامان پشت آیفون درباره رانندگی و ماشین یه شوخی کرد که تو دلم گفتم خب که چی ولی به مامان هیچی نگفتم
طول روز هم چند بار یادم افتاد و حس کردم شاید باید ناراحت می شدم ولی وقت نداشتم بهش فکر کنم
الان اومدم تلگرام را باز کردم دیدم مامان همون صبح برام پیام داده که مامان تعنه نزدم ناراحت نشی
(مامانم بعضی کلمات را اشتباه تایپ میکنه)
پیامشو که خوندم اشکم در اومد و رفتم تو فکر که تلگرام عجب چیز عجیبیه
خیلی کم پیش اومده که مامانم به خاطر حرفاش که شاید بعضی وقتا خیلی ناراحتم کرده احساس پشیمونی کنه
و حالا تو تلگرام اینقدر راحته
براش نوشتم مامان من طول روز تلگرام نداشتم و الان پیامتو دیدم و ناراحت هم نشده بودم
و تو دلم کلی قربون صدقه اش رفتم
حیف که هیچ وقت نتونستم این قربون صدقه ها را جلوی خودش راحت به زبون بیارم
امروز سال پدرم بود
از صبح لحظه به لحظه به یادش افتادم
تا الان که مامان گفت فردا نمیخواد بریم بهشت زهرا هر کدومتون یه جوری گرفتارید
تلفن را که قطع کردم از تصور تنهایی پدرم بغضم ترکید
هر سال از روزای آخر شهریور دلم از یادآوری آخرین روزها می ترکید ولی امسال تا الان مقاومت کرده بودم
پدرم مهربان و محترم ترین مردی بود که دیدم
داغش همیشه تازه است
این چند روز آهنگ که هیچی
کتاب هم نخوندم فیلم و تلویزیون هم تعطیل
فقط یه وقتایی با تات سرگرم بودم
ولی تو اون هوای خوب هر روز پیاده روی و دوچرخه سواری کردم
کنار مزرعه ذرت بلال کباب کردم خوردم
با خاله ها و دختر خاله تو پارک شب نشینی داشتم
لباسامو تو آفتاب خشک کردم
تو حیاط چند تا موکت و قالیچه شستم
با درخت گردو وکلاغاش درددل کردم
شبها تو پشه بند خوابیدم
صدای زوزه ی شغال شنیدم
دو تا مارمولک دیدم و جیغ کشیدم
برای زمستونم بادمجون کبابی درست کردم
چادر سر کردم
تعزیه دیدم
آبگوشت نذری خوردم
با گردو زیر بارون قدم زدم
با دخترخاله ام دردل کردم
با مامانم کلی گپ زدم
به خاطرات قشنگ خاله ام گوش کردم
و زندگی واقعی را مزه کردم
یه عروسی رفته بودیم تو یه شهر دیگه و شب باید حدودا دو ساعت رانندگی میکردیم تا خونه
آخر عروسی که اتفاقا دیر هم تموم شده بود و همه عجله داشتند که زودتر حرکت کنند و منم شدیدا از دست کفشام خسته شده بودم و دلم میخواست زودتر برسم تو ماشین و کفشا را در بیارم داشتم از در سالن میرفتم بیرون که مامانم صدام کرد و منو به یه خانم هم سن خودم و مادرش معرفی کرد و فهمیدم اون خانم جوون تره نوه ی دختر عموی مادر بزرگمه و البته خیلی وقت پیش دیده بودمش و لی هزار بار دیگه هم ببینمش یادم نمی مونه دختر کی بوده
خلاصه سلام علیک نسبتا سردی کردیم با لبخند های زورکی
بعد مامانم شروع کرد به تعریف کردن که رنگ چشمای من رنگ چشمای مادر بزرگ اون خانمه و به خانواده پدریم نرفته و ما هم سکوت کرده بودیم و با کلافگی به حرفای مامانم گوش میدادیم
صحنه عجیبی بود
و البته مامانم همیشه استاد خلق همچین صحنه هایی بوده
چقدر دلم برای صدای نماز خوندن یه مرد تنگ شده بود
یه چیزایی را از دست دادم که حتی تو خاطراتم داره فراموش میشه
یه عذاب وجدان وافسوس بزرگ زندگیم اینه که نتونستم مثل پدرم انسان باشم یا حداقل دختری باشم که انتظار داشت
درسته که توقعش ازم بالا بود ولی کاش بیشتر به نصیحتهاش گوش داده بودم
وقتی یادش میکنند و ازش تعریف میکنند بیشتر افسوس میخورم
4 سال گذشت
راحت نبود و روزهای پیچیده ای بود
در سن 40 سالگی شروع از صفر آسون نیست
خانوادگی اجتماعی مالی روحی جسمی همه چی تغییر کرده بود
خانواده و فامیل سنتی که به من به چشم دختر نمونه و موفق نگاه میکردند باید با این طلاق کنار میومدند
باید حال دخترم را خوب میکردم نوجوونی که روحیه اش آسیب دیده بود
حال بد خودم که بماند
کسایی که 15 سال همنشینم بودند( خوب یا بد) یه روزه شدن دشمن و غریبه ترین و تا تونستند خنجر زدند
از نظر مالی رفتم زیر صفر
قضاوت های اشتباهی که درباره ام میشد و متلک ها و نگاه های نیش دار
زخم خوردم
شکستم
و تنهایی و تنهایی و تنهایی
لحظه هایی پشیمون شدم و ای کاش نمیشدم
در کل از این 4 سال و شروع دوباره راضی ام ولی میتونستم و بایدقوی تر باشم
وقتی خاله ازدواج کرد 4 ساله بودم
از اونجایی که خاله جونم را خیلی دوست داشتم عشقی که بهم داشتند یادم مونده و همیشه فکر میکردم بهترین زوج فامیلن
دیشب که شاهد بودم که چقدر هر دوشون عاشقانه برای زندگی زحمت میکشند مطمئن شدم دربارشون درست فکر کرده بودم و با گذشت زمان و بالا پایین زندگی همچنان بهترینن
امروزچند تا اتفاق عالی افتاد اوضاع حساب کتاب قسط و بانکم درست بودو استرسم تموم شد
اون نکبت هم سرجاش نبود و یه کچل موفرفری جاش نشسته بود
رفتم باغ ملی و تنهایی برای خودم قدم زدم و سلفی گرفتم و دنبال کلاغها کردم و خلاصه حال کردم جای هیچکس هم خالی نبود
رفتم سی تیر هدفون و آهنگ موری خاکسار گذاشتم و تا خود میدون بهارستان پیاده رفتم و با ساختمونها سلام و احوال کردم و چقدرمزه داد
بانک مسکن
باغ ملی
خیابون صالح
معجون پاساژ پروانه
لاله زار
آینه شمعدونی فروشیای مخبرالدوله
چهارراه آبسردار
آدمهایی که اومدن و رفتن و خاطراتی که روز به روز کم رنگ تر میشه همه اومد جلو چشام
سبک شدم و حالم خوبه
امروز حالم خیلی بد بود خیلی بدتراز چند روز گذشته
دلم بهانه میگرفت
پیش از ظهرپشت تلفن سر یه چیز الکی ازمامان دلخور شدم و برای آبگوشت خوردن نرفتم پایین
بعدش کلی گریه کردم و تو فکرم با زنده و مرده دعوا کردم و به کوچ سبزم و دوری از همه خیلی جدی فکر کردم
کلی با عکس پدرم در دل کردم و بهش گلایه کردم
به مادربزرگم فکر کردم که چرا دعام نمیکنه حتما دنیای دیگه ای در کار نیست و الکی دلمو خوش کردم که شاید اونا به یادم باشن و این حال بد اینقدرپیش رفت که برای چند دقیقه همه ایمان و اعتقادم به باد رفت
بعد از ظهر که مامان تنها بود دلم طاقت نیاورد و گفتم برم پیشش که غروب جمعه ای دلش نگیره
خونه مامان بودم که زن عمو زنگ زد و گفت میخوان بیان خونه مامان
عمو اومد و ازهر دری گفتیم و خندیدیم
از تاریخچه قهر و آشتی فامیل گفتیم و ازدواج و مرگ و میر ها
از خرید چراغ زنبوری از پاساژ پروانه تا سنگ حوض خونه قدیمیش
از بله برون خاله تا درخت گردوی حاج ابوالفضل
خلاصه یهو دنیا قشنگ شد
غم و غصه ها رفت
الانم از شدت حال خوب خواب از سرم پریده
آقاجون امشب چقدر جات خالی بود
میلیون گل رز را گوش میدم و به عاشقانه ترین پاییز فکر میکنم و حس خوبی که داشت