دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

3139

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

3130

سال هفتاد و چند تو کتابخونه مرکزی دانشگاه با یه خانمی دوست شده بودم که درباره .... های اصفهان تحقیق می کرد و می خواست فیلم بسازه قبلش هم تو چند تا کار سینمایی همکاری های کوچیکی کرده بود 

من اون روزا خیلی افسرده و تنها بودم و این خانم و پروژه اش سرگرمی خوبی بود و بعضی جاها همراهش می رفتم مثلا یه بار با هم رفتیم دفتر ابراهیم ... تو خیابون فردوسی و چه مرد هیزی بود یا رفتیم .... را دیدیم و ... 

همون موقع ار.. همکلاسی دانشگاهم خیلی تلاش می کرد که بهم نزدیک بشه و از هر فرصتی استفاده می کرد که با هم حرف بزنیم  درسته که مرض داشت ولی اون موقع خیلی حال و هوامو عوض می کرد و همیشه از این کارش خاطره ی خوبی تو ذهنمه بعد هم که با هم دوست شدیم و ... 

گذشت تا چند سال پیش که دوباره با ار... در ارتباط بودم نمی دونم حرف چی شد که تعریف کرد اون سالها یه بار که میومده دانشگاه یه خانمی را سوار می کنه که فیلمساز بوده و ...منم تعریف کردم که همون سال با همچین خانمی دوست بودم و معلوم شد هر دو یه نفر را میگیم و البته اون خانم یه مشخصات دروغی به ار... گفته بود و ار... هم یه چیزی را از من پنهون کرد که نفهمیدم چی بود و مهم هم نبود 

حالا یه جا درباره موفقیت یکی از فیلمهای اون خانم خوندم و یه قسمتی از یکی از فیلماشو دیدم و جالبه که کاراکتر فیلمش هم اسم ار... بود 

خلاصه که دنیا خیلی کوچیکه و من تا جایی که بشه خاطرات این دنیای کوچیک و بعضا عجیب را باید اینجا بنویسم 

3128

هیچ وقت بهش نگفتم که اولین بار که دیدمش فکر کردم این بچه مدرسه نداره؟ این وقت روز اینجا چیکار می کنه

3122

مامان یه خاطره تعریف می کنه از اون روزا که آقاجون بود میگه عادت داشت وقتی می رسیدیم اول صندوق را خالی می کرد یا کفی ماشین را می تکوند بعد میومد بالا 

یه لحظه سفر زمان کردم  هوا  همونقدر بهاری و قشنگه من یه دختر بچه ده ساله ام خوشحال از همه چی دور از هر غمی

 با تمام وجود دلم خواست برگردم به اون روزا

3111

_ طلوع عاشقانه با صدای قمری شروع شد من تعجب کرده بودم چون هیچ وقت ندیده بودم اصفهان قمری داشته باشه 

_خواهر بزرگه با خوشحالی تعریف می کنه که یه قمری تو حیاط خلوتشون لونه کرده میگه با صداش یاد بچگیام تو تهران میفتم و تنها چیزیه که ناراحتم نمی کنه چون خواهر بزرگه یادآوری خاطرات بچگیاش را دوست نداره 

میگم آره اون موقع اصفهان قمری نداشت ولی اینجا پر بود ولی الان اصفهان هم قمری داره 

و هر دو غرق میشیم در خاطراتمون 



3106

مو قشنگ

3104

تا الان داشتم خاطرات را می خوندم و ۹ سال گذشته را مرور کردم و چقدر خوشحالم که اینجا می نویسم و خاطرات و  زندگیم را ثبت می کنم

3103

بی خوابی زده به سرم و یاد  .... افتادم  دانشگاه تهران درس می خوند  سال ۸۳ باهاش چت می کردم سنگ صبورم شده بود و تو اون روزای سخت  تنهایی ام را پر می کرد 

  یه بارم تو پارک ملت دیدمش و آروم  مهربون و دوست داشتنی بود نمی دونم چی شد که ارتباطمون قطع شد یه دوره کامپیوتر نداشتم و حتما همون موقع گمش کردم 

چند سال پیش اسمشو سرچ کردم و فهمیدم سال ۹۳دانشجوی دکترای .... بوده و  به خاطر عارضه قلبی مرده 

امشب مثل اون روزا باهاش حرف زدم و آروم شدم

روحش شاد

3097

 عکس منو که دیده گفته ... چشماش رنگی بود 

خواهرم می پرسه کراشش بودی میگم  تو بچگی همبازی بودیم این چیزا برامون مهم نبود ولی چه خوب یادش مونده و عجیبه خواهرش که از خودش بزرگتره یادش نمونده و میرم به خاطرات چهل سال قبل

3078

دو سال پیش درگیری ذهنی ام این بود که دوستش دارم و نمی تونم بدون اون زندگی کنم و الان باید نتیجه گیری کنم تموم شدن این رابطه چه خوبی هایی داشته شاید یادم بره که تنها مردی بود که دوستش داشتم

3035

۲۲ سال عاشق بوده  و دم نزده
 من چیکار کردم؟ اصلا بهش فکر هم نکردم و روز به روز بیشتر گند زدم به خودم 

3026

از  این به بعد خاطرات زندگی ام را یک نفره یادآوری می کنم اینکه در این خاطرات چه کسانی شریک بودند دیگه اهمیتی نداره شاید از نظر اونا لحظات خاصی نبوده یا ارزش یادآوری نداره یا هر چی

 برام اهمیتی نداره 

پارسال این موقع خواستم شب سال نو را با هم آنلاین باشیم و یادم به اختلاف ساعت نبود اختلاف ساعت کوفتی که هنوزم  هر روز هر روز هر روز محاسبه می کنم 

2963

خودمو آماده می کردم که چطور مشکل را تعریف کنم فکر هر کی که یه جوری تو زندگیم بوده را کردم جز اون!فقط  تو ذهنم اومد که تو بچگی با هم خوب بودیم حتی جریان خواستگاریاش یادم نیفتاد!
ذهنم پریشون شد باید می خوابیدم تا آروم بشم و اومد تو خوابم 
 ماسک داشت تو خونه بچگیام بودیم تو راهرو داشت می دوید که بره نمی دونم چکار کنه پیش خودم گفتم این کیه چه قد بلند و خوش تیپه ماسک را که داد پایین تازه شناختمش رفتم تو اتاق جلویی و خودمو مشغول کردم که مثلا از دیدنش هیجان زده نشدم از حمام اومده بودم و داشتم آرایش می کردم هی از این اتاق می رفتم اون اتاق میومد دنبالم و هی حرف می زد می گفت می خوام تلفنم را به نام خودم بکنم تا الان به نام مصطفی بود و همش زنگ می زدند و با اون کار داشتند بعد یه ۴ پایه گذاشت و دریچه کولر هال را بست و همون موقع از خواب بیدار شدم  چرا بدنم می لرزید نمی دونم و همون موقع یادم اومد دلیل آشفتگی های همه ی این سالها همین بشر بوده هر چند قبولش برام سخته

2952

دبیرستانی که بودم با اتوبوس شرکت واحد می رفتم مدرسه

یادم نبست سال چندم بودم که یه مدت کوتاهی صبح ها یه مرد جوان تو ایستگاه ما سوار می شد نمی دونم چند ساله بود ولی کارمند طوری لباس می پوشید ومعلومه پاییز یا زمستون بوده چون یادمه روی پیراهن پلیور می پوشیدو یقه پیراهنش پیدا بود و نمی دونم به خاطر این تیپش ازش خوشم اومد یا از اون موقع به بعد از این تیپ مردونه خوشم اومده 

اوائل فقط می دیدمش بعد متوجه سنگینی نگاهش می شدم بعد یه مدت دیگه با لبخند به هم نگاه می کردیم تا اینکه یه روز تعطیل شایدم عید تو ماشین آقاجون بودم  و تو خیابون دیدمش با یه خانم زشت شلخته اول فکر کردم شاید مامانشه ولی خانمه خیلی سنی نداشت پس همسرش بودو قلبم ترک خورد ولی یه دلخوری هم موند رو دلم اینکه چرا از همچین آدم بی سلیقه ای خوشم اومده و بعد اونم دیگه تو ایستگاه ندیدمش یا ازش بدم اومد و نخواستم نگاش کنم یا شاید سال آخر بودم و دیگه  منظم نرفتم ‌مدرسه  

 چهره اش یادم نیست  فقط یادمه چشمای مشکی اش برق می زد 

2919

۱۷ سال گذشت از آخرین روزی که دیدمش همه فامیل دور هم جمع بودیم مثل همیشه می خندید و با همه خوش و بش می کرد به گردو ذوق می کرد و هیچکس نمی دونست آخرین دیداره

2917

اولی تبریک پاییزی را از مامان گرفتم

2903

تو استخر آب می رفت تو گوشمون لی لی می پریدیم نمیومد 

میومدیم خونه می خوابیدیم گوشمون را میذاشتیم رو بالش داغ می شد و آب میومد بیرون  و ذوق می کردیم

حتی همین لذت هم از دست دادیم

2902

اول راهنمایی که بودم خواهرم چهارم دبیرستان بود و مدرسه هامون کنار هم بود اولین بار بود که هم مسیرشده بودیم روزای اول سال همه چی قشنگ بود می گفتیم می خندیدیم پسرای محلو مسخره می کردیم آمار می گرفتیم  چقدر خاطره دارم از اون روزا

فلان دختره با پسر خدایار دوسته اینا ببین دختره تو باجه تلفنه بدو ببینیم پسر خدایار هم تو نانوایی باباش پشت تلفنه بعله دیدی گفتم 

اون پسره را می بینی از مجاهدینه  دخترعموش تو‌ کلاسمونه 

اون پسره را دیدی بادگیر تنش بود  پشت موتور عباس بود جبهه بوده؟مگه از این بادگیرا فقط به رزمنده ها نمیدن ؟

ساعتم دیشب خونه اکرم خانم اینا خراب شد از بس از پسرش خجالت می کشیدم حرصمو سر ساعت در آوردم حیف شد کادوی تولدم بود  

 خواهر جان با متانت همیشگی راه می رفت و غر می زد که اینجوری  نکن بلند حرف نزن تند راه نرو سرتو نچرخون با انگشت اشاره نکن آبرمونو بردی همه دارن نگاهمون می کنند ولی فکر نکنم به شلنگ تخته های من که تازه نوجوان شده بودم با یه دماغ گنده و  پاهایی که تازه دراز شده بودند و دور هم تاب می خوردند  کسی نگاه می کرد و زیبایی و وقار خواهرم بود که توجه همه را جلب می کردو با همه ملنگ بودنم تو اون سن اینو می فهمیدم پس به نگاه مردم اهمیت نمی دادم 

 کم کم  برای انتخاب  مسیر رفت وآمد جر و بحثمون شروع شد 

یه مسیر از خیابون اصلی بود و شلوغ و مسیر مورد علاقه ی خواهر بود یه مسیر کوچه پس کوچه بود و دنج و قسمتی از مسیر یه  مادی قشنگ بود با درختای دورش که سایه شون کوچه را تاریک کرده بود و قطعا مسیر مورد علاقه من بود

بعضی وقتها  مادی را مستقیم می رفتیم تا بزرگمهر و می رفتیم به اون سیسمونی فروشی بزرگ زل می زدیم و حسرت می خوردیم که خواهر برادر کوچیک نداریم و غصه می خوردیم که اون بچه ی مامان مرد 

نمی دونم شایدم من تنهایی حسرت و غصه می خوردم و خواهرم می دونست و به من دهن لق نگفت  که خواهر کوچیکه تو راهه و تابستون که بدنیا بیاد  از همین مغازه براش خرید می کنیم 

کم‌کم دعوامون بالا گرفت و سر کوچه که می رسیدیم هر کی زورش بیشتر بود راهشو کج می کردسمت مسیر دلخواهش  و اون یکی از ترس مامان مجبور بود دنبالش بره چون در هر صورت باید با هم می رفتیم  بیشتر روزا قهر بودیم و مسیر مدرسه تو سکوت می گذشت پس تصمیم گرفتیم  که مسیر  رفت از یه مسیر باشه و برگشت از مسیر دیگه و خواهر مسیر خودشو گذاشت برای رفت که با دوستش هم مسیر باشیم 

منم از دوستش متنفر بودم یه دختر اصفهانی دراز و فضول که فقط بلد بود تیکه بندازه منم لج میکردم ومی گفتم رفت از مسیر مادی بریم ولی کلاس های خواهر کم کم تغییر می کرد و ساعت تعطیلیامون متفاوت شد مامان هم خیالش راحت شد که من به اندازه ی کافی بزرگ شدم و می تونم خودم برم و بیام و دیگه کامل جدا شدیم و هر کسی راه خودشو رفت و 

 من چه عشقی می کردم ازاین آزادی و تنها قدم زدن کنار اون مادی به خصوص وقتی یه سنگ میومد جلو پام و تا می تونستم باهاش بازی می کردم و بعدم با یه ضربه شوتش می کردم ولی یه جا خوشی تموم شد 

یه بار سر ظهر که کوچه ها خلوت بود یکی با دوچرخه از پشت سرم اومد و نزدیک که شد دستشو انداخت دور گردنم و تا خواست سرمو ببره جلو با لگد زدم انداختمش  رو زمین و با گریه شروع کردم به دویدن 

به هیچکس نگفتم چه اتفاقی افتاده ولی تا مدتها می ترسیدم از اون مسیر برم و بعد هم که ترسم ریخت و رفتم یه دلهره همراهم بود وتا الان که هنوزم از موتور و دوچرخه ای که از پشت سرم بیادمی ترسم

اون موقع مادی ها اسم نداشت یا برای من مهم نبود فقط قشنگیشون مهم بود ولی تازه فهمیدم  اونجا مادی نیاصرم بوده و ادامه اش همونه که تو مشتاق روبروی خونه ی خاله ... اینا بود پاییزش را خوب یادمه 

تا قبل از اون نمی دونستم همچین فامیلی داریم اونا اون سر مملکت بودند ما این سر و دور از بقیه فامیل و هیچ وقت هم زمان تو مهمونیا نبودیم ولی وقتی همشهری شدیم خونه یکی شدیم  شب هایی  که  اونجا می خوابیدیم وشبگرد یا هر اسم دیگه ای که داشت( کسی  که شبها تو کوچه راه می رفت)  سوت میزد که یعنی بیداره و مراقبه و کسی نترسه ولی من بیشتر می ترسیدم 

 تنها دلخوشیم این بود که فردا صبح میریم تو کوچه و کنار مادی بازی می کنیم 

مادی کنار مدرسه ی ملک بوی لواشک و مداد تراشیده را یادم میندازه و خاطرات دبستان وقت هایی که منتظر سرویس بودم هر چند الان مطمئن نیستم کنار مدرسه مون مادی بود یا تو‌ذهنم اینجوریه 

این خاطرات هم چند سال دیگه فراموش می شد و باید یه جا می نوشتم تا بدونم چرا یهو نیاصرم برمی گرده تو‌زندگیم که اون تصمیم را بگیرم ‌‌و امید به خدا شاید شد 

2872

یه ویدئو از یه بچه بود که شباهت زیادی به بچه ی خواهرشوهر سابق داشت 

بچه ای که به خاطر شغل مامانش  زیاد پیش من بود و بهش انس گرفته بودم روزایی که می رفتم از مهد میاوردمش حس خوبی داشت و بچگی گردو برام‌زنده می شد نقاشیاشو نشون می داد و با هم بازی می کردیم 

بچه ای که دیگه نمی بینمش 

2857

زمان بچگی خیلی از جمعه ها کوه صفه بودیم تنها یا با دوستای پدرم و البته مسیرش هیچ شباهتی به الان نداشت 

مطمئنم ترسم از ارتفاع  از همون موقع شروع شده یا اولین چیزی که از ترس یادمه از همونجاست وقتی که بالای یه سنگ بزرگ بودم و پدرم می گفت بیا پایین و من هم از ارتفاع می ترسیدم هم از اخم پدرم و عجیبه هنوزم هیچ کوهی به اندازه ی کوه صفه برام ترسناک نیست الان که یه فیلم دیدم از بالای قله که راه خیلی باریک بود  بدنم  لرزید و البته تله کابین کوه صفه که امیدوارم هیچ وقت دیگه سوار نشم 

2804

عشق نوجوونیم رفیق پسر عمو هام بود یه پسر سفید و چشم و ابرو مشکی  تنها چیزی که ازش یادم مونده 

از یه خانواده ی پر پسر بودو  ۷-۶ تا برادر داشت و  اسمش هم یادم نیست از بس هر دفعه پسرعموها یه اسم از این خانواده می گفتن

این چند سال هم  تو صفحه های پسر عموهام نشونه ای پیدا نکردم چون نمی تونم بین برادراش تشخیصش بدم از بس همشون  شبیه همن 

و هر کدومشون در دوره های مختلف تاریخی عشق یکی از دخترای فامیل  بودن 

می تونم بگم هر کی عشق خودشو جدا کنه اونی که بمونه حتما مال من بوده و حتما یکی از اون کچلاس که سه تا بچه تخس دماغو  تو پروفایلشه و البته دخترعمو کلید حل معماست چون راز منو‌ می دونست و اون خانواده را خوب می شناسه  ولی کی حوصله داره درباره ی این چیزا حرف بزنه  

سال ماه یه بار که دخترعمو را ببینم اون وقت کنه ناله کنه و غیبت و منم سر گیجه بگیرم از بس سرمو تکون بدم و مثل اسکیپی نچ نچ کنم 

دیگه هم نصف شب ای قشنگ تر از پریا گوش نمیدم که برم به هزارسال پیش

2803

وقتی خواهرم ازدواج کرد از دامادمون متنفر بودم چون خیلی به خواهرم وابسته بودم

 مجبور بودم جلوش حجاب کنم پس ‌مزاحم بود 

علاقه عجیبی هم به اسپویل کردن فیلمها داشت و‌ دلم می خواست خفه اش کنم 

متعصب هم بود و همیشه جوری رفتار کردم که جرات نکنه گیر بده

الان شده تنها مرد خانواده سنش بالا رفته ولی هنوز رو مخه 

 بعد همه ی این سالها فهمیدم که قلب مهربونی داره وقتایی که لج همه را در میاره  می تونم  به کاراش بخندم 

و ازش طرفداری کنم و اینقدر عزیز شده که الان که عکس تولد ... را تو گروه دیدم براش زدم به تخته

ولی داماد هیچ وقت مثل برادر نمیشه

2791

مامان داره خاطرات تولد... را مرور می کنه از من می پرسه تو ‌هم اومده بودی بیمارستان؟میگم نه من چه جوری با یه بچه کوچیک زر زرو می تونستم بیام 

... میگه من بودم و با آقاجون پایین نشسته بودیم 

یهو غم عالم می ریزه تو دلم چرا این داغ هیچ وقت کهنه نمیشه 

چرا نموند که بزرگ شدن بچه هامون را ببینه

2767

تو اصفهان دوچرخه سوارها سر پیچ به جای زنگ و بوق می گفتن بی بَ بو 

2750

باید گذشته را فراموش کرد و من جوری فراموش کردم که دیروز تو‌ محله ای که ۱۰ سال توش زندگی کرده بودم و هزاربارتو کوچه و میدوناش پیاده روی کرده بودم گم شدم و چند بار آدرس پرسیدم

 اینکه اسمها تو  چند سال اخیر عوض شده بی تاثیر نبود چون اون موقع اسمهای مسخره ی جدید را حفظ کرده بودم ولی دیگه یادم نمونده 

برای خودم خیلی عجیب نبود و فقط خوشحال بودم که ماسک دارم و آشنا ببینم نمی شناسن ولی برای گردو که تلفنی بهم آدرس می داد عجیب بود با تعجب می گفت مامان خیابون .... چه جوری نمی دونی کجاست و من می گفتم نمی دونم فقط می دونم الان تو کوچه ی ... اینا هستم بعد می گفت همونو بیا بالا و آخر کلافه شدم رفتم تو خیابون اصلی تا راهو پیدا کردم 

2734

شب های تابستون وقتی قایم موشک تو تاریکی به اوجش رسیده بودمامان میومد دم در و صدا می کرد که شام حاضره و همین جوری که تمام حواسم به سروصدای بچه ها تو کوچه بود با دلخوری می رفتم تو خونه

 بوی لوبیاپلو میومدوسالاد شیرازی 

سر وصداها تو کوچه  کمتر می شد و بقیه بچه ها هم می رفتن برای شام

بعدشام مامان پشه بند را می زد پشه بند من و خواهرم تو حیاط بود می رفتم زیر پتوی خنک و تا می خواستم به بازی و شیطونی فردا فکر کنم خواب بودم

2727

دیشب تا دیر وقت بیدار بودم و صبح با دل درد و حال بد پریودی بیدار شدم خبرها را خوندم و به خاطر برنامه شهریور مدارس گیج و پریشون شدم ۶ روز در هر هفته دو شیفت با گرما و کرونا و ماسک و الکل حتما غیر قابل تحمله فکر اینکه  عشق جان هم همون موقع بیاد و نتونم برنامه هامو هماهنگ کنم بیشتر از همه اذیتم می کنه از شدت استرس قلبم می خواد از سینه بزنه بیرون بهش پیام میدم  حرف می زنیم یکمی آروم میشم میگه ممکنه سفرش دیرتر باشه هم خوبه هم خیلی بد و دوباره پریشون میشم دیگه بریدم چطور چند ماه دیگه تحمل کنم  

تو خونه راه میرم و فکر می کنم و  ذهنم را میارم رو کاغذ 

 به خواهرم زنگ می زنم درباره مدرسه کلی غر می زنیم

گردو پیام میده مامان من دیرتر میام میگم باشه و با خودم فکر می کنم کیک را عصر می پزم و شام هم لازانیا و بعد شام تولد می گیریم 

از تو کتابخونه یک کتاب نخونده بر می دارم بخونم حالم عوض بشه جستارهایی در باب عشق چند خط اول را که می خونم یادم میفته صوتیش را گوش دادم کتاب را پرت می کنم کنار میرم  جهان با من برقص را ببینم اولش حالت تهوع می گیرم بس که فیک و چرنده پاکت چیپسی که از دیشب نصفه مونده بود را تو سبد قایم کرده بودم که جلو چشمم نباشه ولی فکرم که پیششه میارم و بقیه اش را می خورم بقیه فیلم از چرت و پرت بودنش خنده ام می گیره و همش می زنم بره جلو  

پستچی زنگ می زنه روسری که سفارش داده بودم آورده تند تند از تو کیفم پول در میارم مامان دفعه پیش می گفت ما هر وقت برامون نامه میومد به پستچی پول می دادیم  میرم پایین از اول کرونا تا الان هر هفته در ساختمون ما بوده ولی همیشه زنگ اول را می زد و تا حالا ندیده بودمش در را که باز می کنم  فقط برق دو تا چشم سبز را می بینم 

خواهرم همیشه به شوخی به مامان  میگه پات درد نمی کنه بریم دکتر شاهرضایی و مامان هم میگه نه منم میگم من می تونم یه بهانه ای جور کنم بیا با هم بریم و پررو پررو جلو مامان می خندیم 

 عجیبه تا حالا درباره پستچی حرفی نزده بود چشمهای پستچی که ازچشمهای دکتر قشنگتره یادم باشه بهش بگم  گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد و مسخره بازی در بیاریم 

روسری را با ذوق باز می کنم و میرم سر کمد رنگ مانتوم با رنگ روسری ست نیست پیش خودم میگم اشکال نداره با یه چیز دیگه ست می کنم و روسری را سرم می کنه واویلا چقدر بهم نمیاد و قیافه ام مثل ... میشه 

روسری را پرت می کنم کنار بقیه فیلم را پلی می کنم  گردو زنگ می زنه _مامان من امشب دیرتر بیام عیب داره _ نه چی شده _ با بابا می خوام برم بیرون _کجا می خوای بری_گفت شب تولدته شام بریم بیرون_نه برو ما تولدو فردا میگیریم 

بقیه فیلم را می بینم به فضاش عادت کردم دیگه چرند تر از زندگی من که نیست  

2710

خاله هم مثل خودمه با اینکه تو اون شهر کلی دوست و همکار قدیمی و همسایه داره ولی بیشتر رفت و آمدش با فامیل و خانواده است و برای پیاده روی هم فقط با خاله بزرگه می رفته که به خاطر کرونا چند ماهه نمیرند و اون چند روز چقدر خوشحال بود که با هم میرفتیم می گشتیم و از آدمها و تجربه هاشون می گفت و اینقدر شیرین تعریف می کنه که هیچ وقت خسته نمیشم و جالبه حکایت هایی که میگه خیلی رو ذهنم اثر میذاره مثلا خستگی ناپذیر بودن یکی از همکاراش و پیشرفتش و جالبه که فرداش همون خانم را  تو بازار دیدیم و بعد سلام علیک خاله معرفی کرد که خانم ... که دیروز برات تعریف کردم  و همون چهره نصفه زیر ماسک تو ذهنم به عنوان یک الگو ثبت شد 

صبح هایی که خاله پیام می داد سلام صبح بخیر بریم پیاده روی و منم در حالی که داشتم تند تند کارامو می کردم می نوشتم خاله تا نیم ساعت دیگه حاضرم 

الان که دیدم آنلاینه دلتنگ شدم 

2706

تو قالب پلاستیکی بستنی درست کردم خدا خدای مستون بیژن مرتضوی گوش میدم و تخته نرد بازی می کنم 

درسته بستنیام به شیرینی اون روزا نبود تخته هم مجازیه و با پدرم نیست خدا خدای مستون هم داره حالمو بهم می زنه ولی یکم حس تابستونای قدیم زنده شد و حالم عوض شد

2699

خاله مریم

2690

۹۸_۹۹ برای همیشه نصفه موند 

همیشه این موقع سال خیلی خوشحال بودم و ذوق زده برای تابستون ولی امشب فقط عکس های بچه ها را نگاه کردم  و اشک ریختم 

2683

پدرم سحر خیز بود و بیشتر پیک نیک و سفرامون صبح زود و راس ساعت مشخصی شروع می شد شب قبل ساعت حرکت مشخص می کرد و راس اون ساعت همه تو ماشین نشسته بودیم و مامان که خیلی خونسرد بود و همه ی کارها را می گذاشت برای لحظه ی آخر با این اخلاق پدرم مشکل داشت و اصولا اول سفر بداخلاق و خسته بود 

قشنگی ماجرا به اینه که تعیین ساعت مشخص برای هر خروج از خونه تو‌خانواده ی ما عادت شده

الان که بی خوابی زد به سرم  رنگ آسمون و صدای قمری و گنجشکا حس اون موقع ها را تازه کرد رفتیم شمال صبح زوده و می خواهیم حرکت کنیم و بریم یه شهر دیگه ساعت حرکت ۶ صبح ساعت بیدار شدن ۵ صبح تا ۵.۵ وسایل را جمع می کنیم کتری جوش اومد فلاسک را پر می کنیم تا ۵.۴۵ یخچال را خالی می کنیم تا ۵.۵۵ وسایل را می چینیم تو صندوق و باربند را می بندیم تا ۶ اتاق را تحویل می دیم و حرکت 

موسیقی پس زمینه صدای گنجشکا ولی با ولوم پایین تر

گنجشکا امسال وحشی تر. از قدیم شدن

2672

  روزای آخر خرداد بود 

ازیوگا برمیگشتم و یکمی از  استرسی که اون روزا داشتم کمتر شده بود تو تاکسی بودم که یهو تصادف کرد جوری که نزدیک بود ماشین چپ کنه ماشین داغون شد ولی هیچکس طوریش نشد از ماشین پیاده شدم و زدم زیر گریه و پیاده رفتم سمت سید خندان تو کوچه ها الکی می چرخیدم و از کنار موسسه ... رد شدم قبلش چند تا آموزشگاه سر زده بودم برای تدریس گفتم اینجا هم برم 

برای شروع زندگی جدید همه ی پس اندازمو داده بودم چند تا از وسایل ضروری خونه هم باید می خریدم و پس اندازم رفته بود زیر صفر 

با همون حال بد رفتم بالا و گفتن عصر بیا که دمو بگیریم 

یک سال بود منتقل شده بودم ابتدایی و از فیزیک دور بودم ولی اینقدر به کار خودم مطمئن بودم که لازم ندونستم که کتابها را مرور کنم

 اون روزا داشتم اسباب اثاثیه را کارتن می کردم و آماده بودم برای جدایی 

رفتم خونه، خان کلوچه خونه بود نه سلامی کردیم نه حرفی ،رفتم تو اتاق و مشغول جمع آوری وسایل شدم و عصر دوباره رفتم سید خندان 

وارد که شدم نسیم را دیدم همکلاسی دوره دبیرستان که به شکل عجیبی هنوز تو زندگیمه جوری که بعضی وقتها که میبینمش شک می کنم خودشه یا توهمه

ما فقط یک سال همکلاسی بودیم و بعد خونشون را جابجا کردن و همو ندیدیم تا سال اول ازدواجم تو اتوبوس دیدمش و دلم نخواست باهاش حرف بزنم و رومو برگردوندم و این دیدارهای اتفاقی چند بار تکرار شد تا آخر یه بار تو اتوبوس کنار هم نشستیم و مجبور شدیم سلام علیک کنیم 

و خودشو کشت اینقدر ازم اطلاعات گرفت و منم پرسیدم و البته الان هیچ کدومش یادم نیست  

 اون روز تو موسسه فهمیدم نسیم هم اومده برای تدریس فیزیک 

اول اون رفت برای مصاحبه بعد من و البته  تدریس نکردم چون وقتی کنار تخته ایستادم هیچی یادم نمیومد و مغزم کاملا پاک شده بود یه خانم و آقا تو اتاق بودند و شروع کردن به سوال پیچ کردن و من سخت ترین لحظات شغلی را گذروندم چون هیچی یادم نمیومد و در نهایت گفتم روز بدی داشتم  و حالم بده اونا هم با پوزخند خداحافظی کردن نسیم نرفته بود مونده بود ببینه نتیجه ی مصاحبه ی من چی میشه و گفت پذیرفته شده و اونجا تدریس می کنه 

  آخرین بار چند ماه پیش تو اداره دیدمش سلام که نکردیم هیچ دلم می خواست خفه اش کنم تا برای همیشه از نحسی اش راحت بشم الانم حس می کنم یه روزی گذرش به اینجا می رسه و چه بهتر که بدونه ازش متنفرم 

بعد اون ماجرا تو یه موسسه ی بهتر کلاس گرفتم و تدریس فیزیک را تا یک سال بعد ادامه دادم ولی دیگه دبیر قبلی نبودم و یه نفرت و اجباری پشت کارم بود و یه تردید درباره ی خودم 

روزای سخت جدایی تموم شد فیزیک هم گذاشتم کنار و خودمو غرق تدریس ابتدایی کردم و هر چی رفتم جلو بیشتر علاقمند شدم ولی یه چیزی همش پشت ذهنمه که نکنه کارم بد بود 

وقتی با همکلاسیای دانشگاه حرف می زدم باز اون فکره پررنگ می شد تو دانشگاه همشون زودتر و راحت تر درس را تموم‌ کردن، باهوشتر بودن یا درس خوان تر؟ ولی من که فیزیک را دوست نداشتم و  درسی هم  نمی خوندم و مطمئنا همه ازم درس خوان تر بودن 

همشون ارشد خوندن ،از من باهوش تر بودن یا با اراده تر؟ من برای ارشد فقط یک بار جدی تلاش کردم و نتیجه هم خیلی خوب بود و بقیه اش برمیگرده به نصفه گذاشتن کارام 

الان من معلم ابتدایی شدم و اونا  همه دبیرستان تدریس می کنند حتی تیزهوشان، از من باهوش تر بودن یا خوش شانس تر؟من مجبور بودم بیام ابتدایی و قبلش هم دبیر خوبی بودم و الانم آموزگارخیلی خوبی هستم 

رسیدیم به تدریس مجازی کاری که ازش تجربه ای نداشتم و می خواستم خوب انحام بدم  هی فیلم می گرفتم و کار خودمو نمی پسندیدم

 و استرس اینو داشتم که نکنه کار بقیه از من بهترباشه 

 تا اینکه امروز یه نمونه ازتدریس مجازی یکی از همکلاسیا  که تیزهوشان درس میده را دیدم

درجواب تمام  افکار منفی که این چند سال درباره ی خودم داشتم فقط می تونم بگم خاک بر سرم که اینقدر خودمو دست کم می گیرم 

2668

چشماش دیگه خوب نمی دید ولی حاضر نبود بپذیره

 از کنار اتوبان می رفته و احتمالا وسط خیابون بوده که ماشین بهش زد و پاش شکست و همونجامشخص شد سرطان خون پیشرفته  داره و چند ماه بعد به خاطر سرطان فوت کرد

رفتیم بیمارستان ملاقاتیش و گلی که گرفتیم تو یه کوزه کوچیک بود بعد که مرخص شد کوزه را داد به خودمون 

همین کوزه ای که الان رو میزه و تنها یادگاری از پدر شوهر سابقه 

2665

باد امروز رو دوست دارم میرم به بچگی و چهاررباط 

2645

تو بچگی زاینده رود داخل اصفهان را زیاد ندیده بودم یا الان هیچی یادم نمیاد ولی از زاینده رود خروشان باغ بادران و زرین شهر خیلی خاطره دارم 

پدرم از شلوغی خوشش نمیومد و بیشتر میرفتیم بیرون شهر کنار زاینده رود  پیک نیک

و اینجوریه که دو تا رود تو ذهن منه یه رود خروشان پر خاطره و یه رود آروم که باهاش حالم خوب میشه و الان دلتنگشم و دلم می خواد کنارش بودم و  زل میزدم بهش 

2618

تکلیف های بچه ها را چک نکردم

کاری که مدیر خواسته انجام ندادم 

یه شام درست کردم آشپزخونه را ترکوندم 

کرفس ها را از تو آب در نیاوردم 

لباسها از ظهر تو ماشینه 

اتاق پر کاغذ و کتابه

هیچ کدوم از برنامه ی امروزمو انجام ندادم 

 ۲ ساعت سریال می دیدم الانم نشستم مرتضی گوش میدم «موقع بزن و بکوبه...»و به سال اول دانشگاه فکر می کنم و  کامبیز صادقی با اون کاپشن خلبانیش  

چی داشت که هر وقت می دیدمش قلبم میومد تو دهنم 

اون روز که تو خانه اصفهان دیدمش کم مونده بود جلو خاله.... آبروم بره از بس دست و پامو گم کرده بودم

چرا بعد اون روز دیگه یادم نمیاد چی شد

 ندیدمش یا برام مهم نبوده؟

کامبیز نه اولی بود نه آخری و فقط یه مثاله از حس و حال جوونی و هیجانش که سالهاست گمش کردم 

2600

مامان گفت هر چی شماره ی خونه ی آقای ... را میگیره زنگ نمی خوره احتمالا شمارشون تغییر کرده  گفتم الان برات پیدا می کنم  سرچ کردم دیدم شماره های اون شهر تغییر کرده پرسیدم مامان آخرین بار کی تماس گرفتی گفت یادم نیست خیلی وقت پیش بود آخرین بار من تماس گرفتم قرار بود بیاند تهران و یه سری بیان اینجا ولی دیگه زنگ نزدند

با اطلاعات تلفن اون شهر تماس گرفتم و شماره ی جدید آقای ... را گرفتم کلی  خوشحال بودم مامان می تونه با دوستای قدیمیش صحبت کنه 

آقای ... دوست آقاجون بود قبل انقلاب  خیلی رفت و آمد داشتیم بعد بازنشسته شدن آقای ....رفتند شهر خودشون و یک بار که می رفتیم مشهد سر راه یک شب خونشون بودیم و بعد از اون چند سال یک بار یه تماس تلفنی گرفته میشد احوال پرسی و گزارش از وضعیت بچه ها ازدواج ها، قبولی دانشگاه ،خبر فوت آقاجون و ...

شماره را گرفتم زنگ اول که خورد گوشی را دادم به مامان 

خوشحال بودم که مامان الان با بلقیس خانم حرف میزنه از خاطرات گذشته میگن از شوخی های آقاجون و آقای ... از بچگیای ما و ...

آقای ... گوشی را جواب داد سلام و احوال پرسی  کردن مامان احوال بلقیس خانم را پرسید و گفت ای وای و زد زیر گریه 

بلقیس خانم ۵ سال پیش فوت شده و دیگه نبود به مامان بگه آشنا چه کار خوبی کردی یاد ما کردی 

برای اولین بار دلم نخواست پیری را ببینم

2593

شب نیمه شعبان بود تو کوچه بازی می کردیم آقاجون گفت بریم چراغونی خیابون مسجد سید را ببینیم پسرای همسایه هم همراه خودمون بردیم 

من و خواهرم و م.. و غ... و مجتبی نشستیم عقب هیلمن

موقع برگشت  خواستم در را ببندم دست مجتبی موند لای در و گریه کرد

سالها همسایه  و همبازی بودیم هیچی از این پسر یادم نمونده جز اسمش و چشم های اشکی اون شبش 

2562

اهداف ۹۸ را مرور می کنم شاید به بعضیاش نرسیدم ولی نزدیک شدم