اون ترم خیلی درگیر مشکلات درسی و روحی بودم و اوضاع خیلی بد بود خیلی بد
پشت دانشکده قدم میزدم و تو عالم خودم بودم که صدام کرد
دیدمش تعجب کردم که این مگه فارغ التحصیل نشده؟
خیلی وقت بود که دیگه همکلاسی نبودیم و نمی دیدمش یا اگه میدیدم برام حکم دیوار داشت
ترم های اول یکی ازدخترها عاشقش بود و خیلی حرفشو میزد
ترم های آخر هم فکر میکردم ازدواج کرده یا نامزد داره و بهش هیچ توجهی نداشتم
گفتم بله بفرمایید و فرمود و ازم خواستگاری کرد
اینقدر همه چی عجیب و غیر منتظره و بد موقع بود که دلم میخواست همونجا بشینم رو زمین و گریه کنم
بهش گفتم من اصلا قصد ازدواج ندارم و اگه هم داشته باشم خانواده ام اجازه نمیدن بیام شهرستان گفت خب من میام تهران و من بازم گفتم نه و خداحافظی کردم و هر جوری بود خودمو کشوندم خوابگاه و رفتم زیر پتو و کلی گریه کردم
برای خودم برای اون پسر و بیشتر برای اون دختر
شب یکی اومد در اتاقمون و از طرف اون پسر دوباره خواستگاری کرد کلی ازش تعریف کرد گفت شوهرم باهاش هم اتاقه و مطمئن باش پسر خوبیه ولی من عاشق بودم و خوب و بد هیچکس دیگه برام مهم نبود و بازم جواب رد دادم
و حالا بعد 21 سال همچنان محبت میکنه هیچ وقت پیام خصوصی نداده ولی تو گروه زیاد زوم میکنه
از حال و احوال و درس گردو زیاد میپرسه و با پسرش که با گردو هم سنه مقایسه میکنه
از حرفهایی که درباره زن و خانوادش میزنه مشخصه که مرد خوبیه و من براش آرزوی خوشبختی میکنم و خدا را شکر میکنم با من ازدواج نکرد و درگیر سرنوشت عجیب من نشد
امسال مامانم اولین کسیه که یه عکس شکوفه و "نرم نرمک میرسد اینک بهار "برام فرستاد
جاده شیراز
رنو پی کی
سال هشتاد و چند
آهنگ بارون شهره
همه چی رمانتیک بود ولی چند ساعت بعد جهنمی به پا شد
هیچ وقت نباید فکر کنم اشتباه کردم
طلاق و تموم کردن اون جهنم درست ترین کار زندگیم بود
"دل شیشه میلرزه مثل قلب من تو سینه
راستی کسی نبود قلب منو ببینه"
"بی تو باز پرنده ها به زیر بارون میشینند
کبوترا خسته میشن میان تو ایوون میشینند"
خدایا چی میشد حس و حالم برمیگشت به 30 سال پیش
چقدر پرانرژی و رها بودم
وقتی این آهنگو گوش میدادم. تمام عشق و سرخوشی دنیا میریخت تو دلم
تمام روزم به بازی و درس و کتاب و تلویزیون میگذشت
بی هیچ غم و غصه ای
شاید اون عشقهای الکی نوجوونی یکمی اذیتم میکرد ولی شوق و شور زندگی تو دلم بود
دختر موفق و نمونه مدرسه و فامیل بودم
دنیای قشنگی برای آینده ام تصور میکردم و دیگران هم امید خیلی زیاد بهم داشتند
از هجوم این همه غم و غصه بیخبر بودیم
چرا بایدزندگیم اینقدر پر پیچ و خم میشد
کجای این قصه گم شدم
سه تا پسر بچه که فکر میکردم قراره مامانشون بشم
دیشب تو خوابم بودند و چقدر احساسم بهشون نزدیک بود و دوستشون داشتم
عجیبه که بدون هیچ فکری هنوز تو ذهنم موندند
در آخرین روزهای چهل و سه سالگی تونستم به یکی از بزرگترین هدف و آروزهام برسم
به استان سی و یکم هم سفر کردم و این دور ایرانگردی تمام شد
راحت نبود ولی تونستم
خدا را شکر
اینقدر هیجان امروز زیاده که نمیتونم تمرکز کنم
کمتر از پارسال غمگینم
و خیلی بیشتر از پارسال امیدوار
اتفاقهای بسیار خوبی تو زندگیم افتاده و راه و انگیزه های قشنگی برام پیش اومده
امروز از گوگل گرفته تا یک دوست فراموش شده تولدم را تبریک گفتند
به آدمهایی که یک سال گذشته رد پاشون تو زندگیم مونده فکر میکنم
کسایی که رفتن
کسایی که موندن
کسایی که قلبم را رنجوندن
کسایی که بهم عشق دادن
بی نیازی به آدمها مهمترین درسی بود که سال گذشته یاد گرفتم
یاد گرفتم به کسایی که هستند عشق بدم و کسایی که رفتند را بسپرم به خاطرات
با افتخار و با قدمهای محکم وارد چهل و چهار سالگی میشم.
خدا را برای لحظه لحظه ی زندگیم شکر میکنم
یادم نیست چند ساله بودم یادم نیست اینجا بودیم یا اصفهان
فقط یادمه پدر مادرم درباره یه خانواده صحبت میکردن که شاید فامیل بودن یا همسایه یا دوست
نمیشناختمشون
من صدا را از اتاق دیگه میشنیدم
مامان داشت می گفت اون دخترشون که اسمش هما بود عاشق شد
و همون موقع کلی سوال اومد تو ذهنم
هما چند ساله است؟ چه شکلیه ؟عاشق کی شد؟ بعد اینکه عاشق شد چی شد؟الان چیکار میکنه؟ اصلا عاشق شدن یعنی چی؟
هنوزم نمیدونم هما کی بود ولی دیگه میدونم عاشق شدن یعنی چی و چرا اون روز ما مان با افسوس درباره هما حرف میزد
چرا نمیخوام قبول کنم که تو زندگیم خیلی اشتباه کردم؟
یه زخمهایی بعد از 14 سال سر باز کرده و دردش داره دیوونه ام میکنه
نکنه باعث سکته و مرگ پدرم شدم؟
نکنه فهمیده بوده که من و اون پست فطرت چه مشکلی داریم؟
چرا تو اون سفر شمال بیشتر از همیشه بهم محبت میکرد؟
نکنه میدونست داره میره
چرا اون سفر اینقدر عجیب بود؟
اون شب آخر با کامپیوتر ورق بازی میکرد و سیما بینا گوش میداد به چی فکر میکرد؟
این خشم درونم کی تموم میشه؟
چرا بعد از این همه سال نمیتونم با رفتنش کنار بیام؟
چرا به روزهای سیاه و تنهایی ما فکر نکرد؟
اگه میخواست میتونست از خدا فرصت زندگی بخواد
چرا از زندگی دل کند؟
اون لحظه ای که تو قبر خاک میریختن سیاه ترین لحظه زندگیمه هیچ وقت اون رنج و درد کم نمیشه
کاش تو خواب موهای دختر کوچولوش را آروم برس میکشید و با حوصله فر موهاشو باز میکرد
کاش اینجا را میخوند
چطور طاقت آوردم این یک ماه قد یه عمر سخت گذشت
قبلا از محبت زیاد خاله های مامانم نسبت به خودم تعحب میکردم ولی از وقتی خاله مامان یه دختر کوچولو شدم احساسشون را درک میکنم
عکسای دختر کوچولو را نگاه میکنم
صداشو میشنوم که میگه خاله دوسم داری؟ میگم آره خاله جون
تو چی منو دوست داری؟ با شیطنت میگه نه و دو تایی غش میکنیم از خنده و من میمیرم براش
کنارگردو نشستم و تاتر پارسا پیروزفر را نگاه کردم و خود به خود برگشتم به هزار سال پیش و جوونی و آرزوهام و خوشبختی را حس کردم
همه میگن دیروز خیلی خوش گذشت و من به خودم میپیچم که حتی یه خوش گذرونی ساده فامیلی میشه بدترین روز زندگیم
یادداشتهای اسفند را خوندم و چقدر دلم برای خودم سوخت
اون روزا فکر میکردم دیگه هیچ وقت حالم خوب نمیشه
8 ماه گریه و جنگ و دعوا
تنها گناهم این بود که میخواستم یه زندگی از دست رفته را درست کنم
با اینکه میدونستم دارم تباه میشم ولی حاضر شده بودم از خودم و همه آرزوهام بگذرم و این همه زجر را تحمل کنم
روزهای سیاهی بود
الان که بهش فکر میکنم میبینم جنگ بین من و سرنوشتم بودکه به اشتباه میخواستم تغییرش بدم
خدا را هزاران بار شکر میکنم که تقدیرم را جور دیگه ای نوشته
امروز که مدارکم را زیر و رو میکردم مبلغ فیش حقوقی های سالهای اول کارم اشکم را در آورد
تصورش هم سخته که به خاطر سیزده هزار تومان در ماه اون همه راه را میرفتم و برمیگشتم و در نهایت همه اون پول هم برای آژانس و رسوندن گردو به خونه مامانم هزینه میشد
ولی من این کار را میکردم و چه سختی های عجیب غریب دیگه ای که یادآوری نشه بهتره
ولی دیگران این سختی را ندیدن یا نمیتونستند درک کنند ولی افسوس راحتی الانم را میخورند
............
اینا فحش بود مخصوص حسودا
یهو دلم خواست یه بچه اینجا بود و با حرکت عروسکها و صداهایی که در میاوردم هیجان زده اش میکردم
یاد روزهایی که برای گردو نمایش عروسکی اجرا میکردم بخیر
الان که غمگین و تنهام دلم میخواد یه مورچه بیاد از کنار دیوار رد بشه و مثل بچگیام باهاش بازی کنم
تو بچگی غمی نداشتم ولی خیلی تنها بودم
شاید همون تنهایی غمگینم میکرد
تا الان نخواستم درباره اتفاق عجیبی که این روزا برام افتاده بنویسم شاید چون فکرم درگیر ...بود
الان هم ترجیح میدم که همچنان تو ذهنم بمونه فقط برای ثبت اتفاقات زندگیم مینویسم که بعد از بیست و چندسال دیدار با سختگیر ترین استاد دانشگاهم حال و هوای عجیب و بسیار خوب و غیرمنتظره داشت
همچنان از زندگی و اتفاقات عجیب و شیرینش ممنونم
با دختر خاله ها تو حیاط خونه مادربزرگ لی لی بازی میکردیم
مادربزرگ تند نند مشغول کاراش بود
پله ها را بالا پایین میکرد
سر شیرحوض سبدها را میشست
میرفت بالا و تو سماور آب میریخت
میومد و سر حوض وضو میگرفت
به ما میگفت اگه میاید مسجد زود باشید
میرفتیم بالا و هر کدوم یه چادر جانمازبرمیداشتیم
میومدیم سر حوض وضو میگرفتیم
صدای موذن تو کوچه میپیچید
چادرمون را سرمون میکردیم و تو کوچه دنبال مادربزرگ میدویدیم
امروز غروب به یاد اون روزا بعضم ترکید
25 سال پیش باید دست تو دست هم تو خیابون قدم میزدیم
25 سال پیش باید دنبال کوچه های تاریک و خلوت میگشتیم
25 سال پیش باید از بوسه های یواشکی لذت میبردیم
این دنیا یه زندگی دوباره به ما بدهکاره
از وقتی ماشین پدرم میپیچید تو جاده فولادشهر قلبم تند میزد میدونستم یه روز خوب و پر از بازی و شیطونی منتظرمه
اگه دسته جمعی بودیم که دیگه دنیا را بهم میدادن
فولادشهر زرین شهر باغبادران و زاینده رود عزیزم
چند سال بعد فولادشهر برام معنی دیگه ای پیدا کرد
شد شهر معشوق
و امروز بعد از 30 سال همون جاده و حسرت خاطرات کودکی و پدرم و عشقی که عمرم به خاطرش رفت
نون پنیر خیار گوجه که میخوری وسطش چای با قند بخور و دوباره یه لقمه دیگه بخور
خواهرم تو بچگی این ترکیب را بهم یاد داده و طعمش همیشه برام خوشمزه است
روزهای آخر شهریور سال 60
هوا ابری طوفانی شده و یکمی بارون میاد
بدو میرم ژاکت سبزی که مامان برام بافته را میپوشم و میرم تو کوچه
با پاهام با آبی که وسط کوچه جمع شده بازی میکنم
بهروز سر میرسه
داره ازدواج میکنه و حسابی سرش شلوغه ولی مثل همیشه حواسش به دختر کوچولوی همسایه است
میخنده و میگه تو چرا ژاکت پوشیدی و من با خجالت میخندم و به پاهام و آب نگاه میکنم
عمو میتونست تاریخدان بزرگی باشه یا هنرپیشه ای خوش تیپ
ولی یه عمر به معنای واقعی نان بازو خورد و جور قومی را کشید
همیشه از عمو خجالت میکشیدم و به خواهرام حسودی میکردم که اینقدر به عمو نزدیک هستند
امشب به لطف تاریخ حصار بین من و عموی عزیزم شکست
با عمو نشستیم از تهران قدیم گفتیم
از آقا محمد خان و مجنون خان پاروکی
روغن فروشی که تو روغن سوخت
قرار شد هماهنگ کنه برم سرقبر آقا را ببینم
چند تا خونه قدیمی جدید هم معرفی کرد
گفت امین الضرب برای اینکه بتونه برق را به رجال بفروشه شب نیمه شعبان خانه اش را چراغونی میکنه
گفت با آقاجون میرفتند سینما ایران و سینما متروپل لاله زارنو و سینما تمدن چهارراه مولوی
هرجا اسمها یا تاریخ یادش میرفت یادآوریش میکردم و ذوق میکردم که میتونم هم صحبتش باشم
چقدر حالمون خوب شد
عاشق ترین ماه سال سلام
عکس خانه های دهه 30 و 40 را میبینم ضربان قلبم تند میشه
مثلا یکی از خونه هایی که وارطان ساخته بود خیلی آشنا بود به خصوص پله هاش
این خونه ها را تو بچگی با لگوهام میساختم و همیشه هم لگو کم میاوردم
فاطی جون اومده بود اصفهان
وقتایی که میومد پیشمون دنیا برام قشنگ تر میشد
هم از تنهایی در میومدیم هم مهربونیهای جدی فاطی جون سرحالم میکرد
روزایی که اونجا بود حتما برام خورش آلو اسفناج هم میپخت که من اسمشو گذاشته بودم خورش فاطی جون
یادم نمیاد اون روزا هنوز فاطی جون صداش میکردم یا عمه شده بود
آبان ماه بود و کلاس سوم بودم
دفتر مشقم تموم شد
با فاطی جون رفتیم مغازه آقا موسوی و یه دفتر صد برگ با جلد پلاستیکی قرمز گرفتم
غروب بود و با ذوق تو صفحه اول دفتر جدید شروع کردم به نوشتن مشقام
یادم نیست تلویزیون اعلام کرد یا رادیو که به خاطر تشییع جنازه شهدا فردا مدارس تعطیله
کیفم چند برابر شد فقط دلم سوخت که کاش عجله نکرده بودم وهنوز صفحه اول دفترم دست نخورده بود
امشب وقتی گردو برای دفترجدیدش ذوق میکرد گفتم این همه دفتر استفاده کردی و به صفحه اولشون ذوق کردی
خاطره کدوم یکی یادت مونده
گفت هیچ کدوم
براش خاطره ماندگارترین صفحه اول دفترم را تعریف کردم
نوروز 96 برام مثل معجزه بود
سالها بود که همسایه مادربزرگ را ندیده بودم
چشمهای پیرزن کمسو شده و اول منو نشناخت وقتی مادرم منو به اسم صدا زد و گفت ساکهای عموقزی را کمکش ببر منو شناخت
زمان بچگی با یکی از دخترهاش که الان ام اس داره هم بازی بودیم
پیرزن کلی دعا کرد ازم پرسید ازدواج کردی گفتم بله گفت ننه الهی خوشبخت باشی همیشه
سریع خداحافظی کردم تا اشکامو نبینه
پدر و مادرم بدون اینکه نظرم را بپرسند به جواد نه گفتند چون تحصیلاتش پایین بودو من با یک دیوانه تحصیل کرده ازدواج کردم
زمان انقلاب 8 ساله بوده جنگ که شروع میشه کلاس چهارم بوده
سال موشک بارونی به خاطر دو سال مردودی کلاس دوم دبیرستان بوده یعنی هم سن و همکلاس امیرمحمد گلکار
پسر عموش و همبازیش اسیر میشه هم محلیش شهید میشه
با بدبختی دیپلم میگیره و میره سربازی و بعد سربازی میچسبه به درس و دانشگاه قبول میشه هم زمان تو یه شغل دولتی استخدام میشه
درس و کار و ادامه تحصیل و ازدواج و بچه داری و طلاق
یه عمر دویده و حالا فکر میکنه هیچی از زندگی نفهمیده و وقتش شده که سهم خودشو از زندکی بگیره با خوشگذرونی و الکی خوشی و دود و مستی
امیر محمد گلکار را نمیدونم کجاست و چه میکنه ولی هم نسلهاش دیگه شباهتی به خودشون ندارند
مادربزرگ قبل ازدواج عمو کوچیکه میگفت عروسی ...را ببینم دیگه از زندگی هیچی نمیخوام و میمیرم
بعد عروسی اولین نوه هم همین را گفت و همینطورنوبت به نوبت بعد عروسی بقیه نوه ها
بعد بدنیا اومدن نتیجه ها هم همین را میگفت
اگه 5 سال دیگه عمر میکرد عروسی نتیجه اش هم میدید
حالا منم از زندگی بریدم احساس میکنم دیگه نمیخوام ادامه بدم فقط دلم میخواد تولد نوه ام را ببینم!
یاد بهار و پشت بوم و صندلی کارگردانیم بخیر
آسمون آبی و کتاب و چای سبز و گلدونهای شمعدونی و عشق بازی قمری ها
چرا فکر میکنم امسال بهار دیگه اون حال و هوا را ندارم
باید برای بهار امسالم یه برنامه جدید بزارم
کاش این زمستون زودتر تموم بشه