دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

1762

هر وقت پلاسکو را می دیدم یاد پدرم را صدا میکردم و میگفتم پلاسکو را ببین و از اون روزا میگفتیم

وقتی همه چی آوار شد نشستیم و  اشک ریختیم 

با هم رفتیم داخل ساختمون

ازش پرسیدم هیچ وقت کنار حوض نشسته بودی 

به فواره ها زل زده بود 

پرسید تو که همه تهران را زیر پا گذاشتی چرا هیچ وقت از پلاسکو عکس نگرفتی 

چرا نرفتی کنار حوضش خستگی در کنی 

گفتم فکر میکردم این غول آهنی همیشگیه 


 پلاسکو داره انتقام میگیره

خیلی وقت بود دوست داشتنی نبود 

خیلی وقت بود کسی حتی برای خودکشی بهش فکر نکرده بود

ولی حوضها هنوز هستند

 زیر خاک و خاکستر و خروارها غم و ماتم 

همه چی که درست شد خودم و یاد پدر را میبرم کنار حوض و عکس یادگاری میگیریم

1758

مامان جدیدا خاطرات را اشتباه تعریف میکنه 

زمان و مکانها را تغییر میده 

قبلا اصرار داشت که درست میگه ولی دیگه اشتباهش را  قبول میکنه  

و حالایکی از پیچیده ترین و بدترین خاطراتی که داشتیم و عواقبش چند سال طول کشید را فراموش کرده

هنوز نتونستم باور کنم که یادش رفته و فکر میکنم نمیخواد اون روزهای سخت را یادآوری کنه به خصوص که اون روزها پدر خیلی زجر میکشید

آلزایمر همیشه بد نیست

1749

مهمترین اسباب بازی بچگیام لگو و تیله هام بودند 

با لگوها برای تیله ها خونه میساختم 

خیلی به پله و راهروی پیچ در پیچ علاقه داشتم ولی آجر کم میومد و هیچ وقت نمیتونستم خونه ای که دلم میخواد بسازم

امروزکه عکس یکی از ساختمانهای وارطان را دیدم دلم لرزید 

ایوان و پله ها چقدر آشنا بود قبلا اینجا بودم 

تیله هام اینجا زندگی میکردند 

سعیده و پسرش از این پله ها بالا رفته بودند 

1703

گردو حدودا یک ساله بودجمعه شب بود 

کانال 4 فیلم تلالو را گذاشته بود 

تو تنهایی نشستم فیلم را دیدم و ترسیدم

 زنگ زدم به یه دوست و گپ زدیم و ترس یادم رفت 

دلم براش تنگ شده

1697

جعفر آقا با ابروهای آویزون و لبخند همیشگی

جعفر آقا زلال ترین مردی که دیدم

جعفر آقا متواضع ترین پزشکی که دیدم

جعفر آقا مهربان ترین پدر و همسری که دیدم 

مردی مثل جعفر آقا آرزوست

1670

سر مزار و بارون سیل آسا 

1666

ترم اول بودیم و خوابگاهی

هر دو از یک شهر  هر دو هم رشته هر دو چشم روشن هر دو دلتنگ خونه

تختمون کنار هم بود 

شبها میرفتیم اتاق مطالعه و وقتی برمیگشتیم اتاق

 هم اتاقیهامون خوابیده بودند 

یه شب خیلی گرسنه بودیم و برای اینکه کسی بیدار نشه خوراکی را بردیم زیر پتو خوردیم و کلی اون زیرخندیدیم

با هم میومدیم تهران و با هم برمیگشتیم 

و اگه یکیمون نمیتونست بیاد کلی دلتنگ هم میشدیم و "منو با خودت ببر" میخوندیم

سال دوم در یکی از دانشگاههای تهران مهمان شد و سال سوم که برگشت دیگه اون دختر قبلی نبود 

وقتی ما را می دید رویش را برمیگردوند 

 ارتباط ما قطع شد 

دیشب وقتی با هم  شمعهای تولد را فوت میکردیم فقط به عجیب بودن کار دنیا فکر میکردم 

زمین گرد است 

1661

در دنج ترین نفطه وسط تهران نشستم و با خودم خلوت کردم.باد تو برگهای خشک چنار میپیچه.آفتاب داره صورتم را میسوزونه.آسمان آبی و تمیز اززیر ابرهای پنبه ای پیدا شده

این خاص ترین تولد میشه که برای خودم گرفتم

1656

مامان تعریف میکرد که انشاهای مدرسه را از روی یک کتاب از احمد کوشا مینوشته 

کتاب از خودش نبوده و از یکی از بچه های فامیل میگرفته 

 اونم هر دفعه به مامان میگفته این کتاب ممنوعه است و نباید کسی بفهمه کتاب را از کجا آوردی 

معلم مامان هم متوجه شده بوده که انشاهاش را از روی اون کتاب مینویسه 

دیشب که دوباره این خاطره را تعریف کرد به فکرم افتاد تو اینترنت دنبال کتاب بگردم و بالاخره عکس روی جلد کتاب انشا چهارم دبستان از احمد کوشا را پیدا کردم

وقتی عکس را نشونش دادم اشک تو چشماش جمع شد و گفت آره خودشه 

شاید یه لحظه تونستم مامان را به کودکی اش ببرم

1655

پدرم اگه میدونست برای حفظ کردن آهنگهای مسخره اینقدر استعداد دارم اصلا  تو ماشین آهنگ گوش نمیکرد 

"میگفتی تویی که با من هم زبونی"

1653

فاطی جون همیشه یه ماجرای خنده دار برای تعریف کردن داره 

و اینقدر شیرین تعریف میکنه که هم خودش از خنده ریسه میره هم ما 

یادم نمیاد از چه زمانی مجبورم کردند فاطی جون را عمه صدا کنم 

 عمه چه وقتایی که جدی و تلخ میشه چه وقتایی که از خنده ریسه میره برای من فاطی جون مهربونه


1607

بابا جواد

1601

سالها پیش شاید چنین روزی در انتظار نامه ای عاشقانه بودم

سالها پیش شاید  دل به عشق و خیال و رویایی سپرده بودم

سالها پیش  دنیا را زیبا میدیدم 

سالها پیش 

1522

جمعه بود

7 سال پیش

1517

کتاب داستانها را در یک طبقه ازکمد سبز فلزی که تو راه پله های پشت بوم بود چیده بودم 

 طول میکشید که کتاب جدیدی اضافه بشه و بناچار هر کتاب را بارها و بارها میخوندم

آفتاب از در شیشه ای پشت بوم میخورد به پله ها

 تو پله نشسته بودم و کتاب میخوندم و خواهر کوچیکه میخواست چهاردست و پا بیاد پیش من

که یه لحظه زمان ایستاد 

صدای انفجار همه جا پیچید 

و بعد صدای جیغ و گریه من و خواهر کوچیکه 

و وحشت مامان و خواهر بزرگه که فکر میکردند ما از پله افتادیم 

اولین موشکی بود که به اصفهان خورد 

1484

آهنگ تایتانیک,

پیچ دانشکده علوم,

آخرین دیدار

1483

نیمه شعبان 34 یا 35 سال پیش

آقاجون بچه های همسایه را هم سوار کرد

مجتبی, مهرداد , غلام و برادر نا تنی مجتبی

چه جوری جا شدیم یادم نمیاد

اون موقع که عادی بود

رفتیم خیابون مسجد سید

وسط سوار و پیاده شدن دست مجتبی موند لای در ماشین 

مطمئنم هیچ کس جز من این خاطره را یادش نمونده

1474

وقتی میرفتیم خونه خاله عذرا چشمم به ساعت دیواری بود تا کوکو بیاد بیرون 

از آدمهای اون خونه خجالت میکشیدم و با هیچ کس حرف نمیزدم و تنها دلخوشیم کوکو بود 

 تا حسین از جاسک اومد و هم بازیم شد

 و  صدای کوکو تو سروصدای بازیمون  گم شد

کوکو هنوزم هست

 چند وقت یه بار میاد بیرون 

کوکو

 من هستم

کوکو

دوستم داشته باش

کوکو

 منتظرم باش 

کوکو

کوکو

کوکو

و من که میدونم میشه صدای کوکو را نشنید

1473

با صندل قرمز پاشنه فلزی

که از پاساژ افتخار خریده بودم

زدم تو سر پسرخاله یکی یدونه و لوسم

هنوزم یادم میفته دلم خنک میشه

1431

مامان با یک چمدان آویشن و گل محمدی و چندال کوهی اومد

1418

حج خانوم خدافظ شوما 

صدای اون خانم اصفهانی تو گوشمه 

1402

تو رویاهای کودکیم

یه برادر داشتم اسمش ابراهیم بود

 مهربون بود

1397

اولین تصویری که از شب تهران یادمه

 یه مغازه است 

که چراغ گازی پایه دار جلوشه 

نزدیک جاده قدیم

حتما اتوبان را نساخته بودند

شاید تو هیلمن بودیم 

شایدم ژیان

آخرین تصویری هم که ازشب  تهران یادمه 

یه مغازه است

که دیگه چراغ پایه دار جلوش نیست 

پایین میدون حسن آباد 

تو اتوبوس اصفهان بودم

1393

خیلی سخت بود 

خیلی زیاد

ولی من تونستم

1391

به ته خط رسیده بودم میفهمی

1390

دلم خواست

1388

اینقدر تلخ بود که هیچ وقت یادم نره

ولی شاید یادم بره که همون روزا یه عده بی خیال همه چی مهمونی و خوش گذرونی داشتند


1378

سرنوشتم خط خطی شد

1377

یکی بود یکی نبود

یه آدم مهربون و دوست داشتنی بود

که در سخت ترین روزهای جوونی همراهم شد

منم در سخت ترین روزهای بعد جوونی همراهش شدم

قصه ما به سر رسید 

1376

خونه عمه نوساز بود 

هنوز پله های خرپشته را درست نکرده بودند

با نردبون میرفتند پشت بوم

یه بار با کلی جیغ و داد و ترس رفتم بالا 

منظره جنگل لویزان دیدنی بود

بعد از اون هیچ وقت جرات نکردم برم بالا

و حسرت اون منظره به دلم موند

1371

بزرگ شدم

1370

 یک کافه دنج و سکرت گاردن 

1368

خاله شدن حس خوبیه

1365

از بدنیا اومدنش خیلی خوشحال بودم

خواهر کوچولوی مظلوم و باهوش 

 نمیدونستم 

قراره  بهترین رفیق و هم صحبت و همفکرم باشه 

1360

شبهای تابستون 

تا صبح صدای رادیو معصوم خانم تو کوچه میپیچید

پیرزن از تنهایی میترسید

1339

دستمو میزاشتم زیر سرم 

رومو میکردم به دیوار

با لگوها م خونه می ساختم 

تیله هام آدمهای اون خونه بودند

کنج دنیای من


دستمو میزارم  زیر سرم

رومو میکنم به مبل

گوشیم جلومه

و اشک میریزم

هنوزم این کنج امن  و آرامش بخشه

1307

تو این شبا انتظار دودسکادن از کانال نمایش میره

1302

در بدترین حالت انتظار و عصبانیت 

یه نصفه موزخوردم

پو بازی کردم

فحش دادم

5 بار زنگ زدم

یه گزخوردم

دو تا شیشه آب خوردم

5 بار دستشویی رفتم

یه شلیل خوردم

سه بار رژ زدم

به سفرهای نرفته فکرکردم

لباسامو عوض کردم

چند تا گیلاس خوردم

اینستامو زیر و رو کردم

کلیپ عروسی دیدم

فهمیدم هنوز لباس عروس پوشیدن 

آرزوی دختراس

پیامهای واتساپو پاک کردم

عکس لندکروز رو سرچ کردم

بقیه موزمو خوردم

پیام عصبانی فرستادم

ناهارمو خوردم

شونصدتا اس ام اس مزخرفی که امروز اومد 

و هی دلم ریختو پاک کردم

یه عالمه سس روی سالاد ریختم

دوغ و گوشفیل خوردم

همه چیو قطع کردم و خوابیدم

با صدای میخ کوبیدن همسایه بیدار شدم

عکس یونس غزالی دیدم

تلفن دوستمو نصفه گذاشتم 

و دیگه بهش زنگ نزدم

به آنتالیا فکر کردم

گوگوش گوش کردم

به کفشای گل گلیم فکرکردم

ذوق کردم

1300

1300 مین شات این زندگی,

قاصدکی را باد می برد 

و پرنده ای تنها,

زیبا ترین آوازها را زمزمه میکند

روزگرم و گیج تابستونی

1286

16 سال پیش

16 سال بعد