دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

143

تو بچگی با یکی از بچه های فامیل بازی مخصوصی به اسم بنا بازی داشتیم

یکی بالای ایوان می ایستاد و یکی پایین

از روی بند رخت کنار دیوار, نخی یا طنابی رد می کردیم و به سرش پاره آجری,کیسه ای, پارچ یا سطل و اگه حواس مامانها نبود آفتابه می بستیم

اونی که پایین بود سرش را می گرفت بالا و می گفت, اومد

و اونی که بالا بود می گفت گرفتم و با چه دقت و زحمتی این بار مثلا سنگین را می کشید

هنوزم بزرگ شدیم هر وقت همدیگرو می بینیم از اون بازی ویژه یاد می کنیم

مطمئنم اگه اون موقع یکی از ما می پرسید بعدا دوست دارید چکاره شوید حتما می گفتیم عمله

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد