دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

448

چند سال دیگه

بعد از اینکه

گوسفندها را فرستادم تو آغل

چوب دستی ام را  میزارم کنار

میرم سر حوض

دستام را میشورم

تو مهتابی, روی صندلی می شینم

و در لپ تاپ را باز می کنم 

میام تو وبلاگم

و می نویسم

امروز یک بره بدنیا اومد


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد