دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

1762

هر وقت پلاسکو را می دیدم یاد پدرم را صدا میکردم و میگفتم پلاسکو را ببین و از اون روزا میگفتیم

وقتی همه چی آوار شد نشستیم و  اشک ریختیم 

با هم رفتیم داخل ساختمون

ازش پرسیدم هیچ وقت کنار حوض نشسته بودی 

به فواره ها زل زده بود 

پرسید تو که همه تهران را زیر پا گذاشتی چرا هیچ وقت از پلاسکو عکس نگرفتی 

چرا نرفتی کنار حوضش خستگی در کنی 

گفتم فکر میکردم این غول آهنی همیشگیه 


 پلاسکو داره انتقام میگیره

خیلی وقت بود دوست داشتنی نبود 

خیلی وقت بود کسی حتی برای خودکشی بهش فکر نکرده بود

ولی حوضها هنوز هستند

 زیر خاک و خاکستر و خروارها غم و ماتم 

همه چی که درست شد خودم و یاد پدر را میبرم کنار حوض و عکس یادگاری میگیریم

نظرات 1 + ارسال نظر
محمد-م یکشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1395 ساعت 05:48 ب.ظ http://nasimkoohsarph7.blogsky.com

خیلی بد بود این روزا...
خیلی غم انگیز بود این روزا...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد