دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

1851

شهرداری یه کار اداری دارم

آقایون تشریف بردند ناهار و نماز

نشستم تو محوطه آفتاب عالیه باد تندی میاد یه دم جنبونک نشسته لب نیمکت

دلم میخواد تا شب اینجا بشینم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد