دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

1971

ظهر پنیر خیار گوجه خوردم با نصف سنگک که مثلا  رژیمی باشه

بعد مغز تخمه 

عصر پیراشکی و نصفه موز

 شام پلو خورش 

خودمو وزن نمیکنم چون نتیجه معلومه

 ظهر چند صفحه از کتابی که از عمو گرفته بودم را خوندم

بعدش مدیتیشن کردم همراه با کلی گریه 

بعد سه خط پیام  

بعدش فقط لم دادم و حتی فکر هم نکردم

عصر یه دوست قدیمی زنگ زد و یکمی حال و احوال کردیم 

بعد اسم یه فیلم قدیمی را از آقای ...پرسیدم و دارم دانلودش میکنم

کلی حرف که لزومی نداشت تو گروه زده بشه ولی به خاطرخانمش ترجیح دادم تو پی وی نرم 

داشتم فکر میکردم امروز هیچ کار مفیدی نکردم ولی خیلی هم بد نبوده 

روز هشتم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد