دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

2386

ازمدرسه زنگ زدی و گفتی حالت خوب نیست و ظهر بیام دنبالت

تو راه که میومدم فکر کردم دکتر نبرمت و به جاش کاری کنم که خوشحال بشی و روحیه ات خوب بشه 

وقتی از مدرسه اومدیم بیرون آبریزش بینی شدید داشتی و رنگ و روی پریده ولی خوشحال بودی که از امتحان زنگ آخر نجات پیدا کردی

بعد رفتیم رستوران و دو تا ساندویچ توپول خوردیم و کلی خندیدیم بعد نوبت خرید شد رفتیم پاساژ و یه مانتو خریدی و یه  کاکتوس کوچیک خوشگل 

موقعی که برگشتیم تو کوچه مامان را دیدی که از مسجد برمیگشت و بال در آوردی و دویدی سمتش 

خلاصه سرماخوردگی فراموش شد هرچند شب موقع درس خوندن دوباره یادت افتاد و اخمات رفت تو هم

نظرات 1 + ارسال نظر
مریم گلی دوشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1397 ساعت 01:06 ب.ظ

چه مامان معرکه ای

فدات

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد