دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

2515

بچه ها را میبریم اردو 

باز باران می خونند و من از پنجره ی اتوبوس به اون کوچه ی قدیمی نگاه می کنم که زیر سایه ی آپارتمانها باریک تر هم شده و به دختر بچه و  پسری فکرمیکنم که سال ۱۳۳۵ تو این کوچه  بازی میکردن و نمی دونستن قراره مامان بابای من باشند 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد