دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

2775

سال شصت و‌ سه یا چهار بود مهمون داشتیم خاله اینا و دکتر ... شب خونمون بودند آقایون تو هال تخته بازی می کردن ما هم تو اتاق سلطان و شبان می دیدیم منم طبق عادت همیشگی پای تلویزیون دراز کشیده بودم  و خوابم برده بود یهو از خونه همسایه جیغ و داد اومد همه رفتیم بیرون 

خبر شهادت پسر همسایه را آورده بودند تو همون چند دقیقه تمام صورت مادرش زخمی و خونی شده بود و بعد غش کرد شوهر خاله به دکتر اشاره کرد که یه کاری بکنه دکتر هم خیلی بی تفاوت گفت غش کرده دیگه 

امروز که رفتم مطبش داشت چرت می زد پیر شدنش از زیر ماسک هم پیدا بود پدر و شوهر خاله از دنیا رفتن و نمی دونم اگه بودند کدوم پیرتر بودند

همونجوری که داشت درباره بی خطر بودن  غده می گفت یاد خاطره ی اون شب افتادم و بیشتر ترسیدم ولی فعلا مجبورم نظرش را قبول کنم 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد