دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

2963

خودمو آماده می کردم که چطور مشکل را تعریف کنم فکر هر کی که یه جوری تو زندگیم بوده را کردم جز اون!فقط  تو ذهنم اومد که تو بچگی با هم خوب بودیم حتی جریان خواستگاریاش یادم نیفتاد!
ذهنم پریشون شد باید می خوابیدم تا آروم بشم و اومد تو خوابم 
 ماسک داشت تو خونه بچگیام بودیم تو راهرو داشت می دوید که بره نمی دونم چکار کنه پیش خودم گفتم این کیه چه قد بلند و خوش تیپه ماسک را که داد پایین تازه شناختمش رفتم تو اتاق جلویی و خودمو مشغول کردم که مثلا از دیدنش هیجان زده نشدم از حمام اومده بودم و داشتم آرایش می کردم هی از این اتاق می رفتم اون اتاق میومد دنبالم و هی حرف می زد می گفت می خوام تلفنم را به نام خودم بکنم تا الان به نام مصطفی بود و همش زنگ می زدند و با اون کار داشتند بعد یه ۴ پایه گذاشت و دریچه کولر هال را بست و همون موقع از خواب بیدار شدم  چرا بدنم می لرزید نمی دونم و همون موقع یادم اومد دلیل آشفتگی های همه ی این سالها همین بشر بوده هر چند قبولش برام سخته

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد