دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

خاله ام میگه اونجا همش به یادت بودم و همراهم بودی 

بغض می کنم و فکر می کنم خاله ام می دونه چه حاجتی دارم 

به اعتقاد نداشته ام فکر می کنم و اینکه در هر صورت به دعای خاله ام اعتقاد دارم 

میگه نمیای؟ میگم نه 

میگه شلیل ها رسیده میگم فکر نکنم بیام 

بعد فکر می کنم خاله ام اون شب از چشمام فهمید چقدر گریه کرده بودم؟

تلفن را قطع می کنم و زار می زنم برای اینکه تنها کسی که درد منو می دونه خالمه بدون اینکه بهش گفته باشم 

بعد یاد بچگیام میفتم که با خاله رفته بودم سر کارش موقع برگشت یه تشت کوچیک پلاستیکی خرید و من فکر می کردم برای من خریده 

صبحا که با مادربزرگ حیاط و ایوان و کوچه را آب و جارو می کردند همون تشت را آب می کردند و باهاش با دست آب می پاشیدند رو خاکهای کوچه و من اصرار داشتم تشتم دست خودم باشه 

بعد فکر کردم کاش توقعم از زندگی در حد همون تشته بود 

و دوباره زار زدم

بعد فکر کردم بعداز  مادرپدرم، خاله ام تنها کسیه که بی دلیل بهم محبت واقعی داره و البته عمه ام هم با همه بدجنس گیریاش ، به من محبت داره   

دوباره زار زدم 

بعد فکر کردم به چند روز تعطیلی و خوشی و چند دقیقه آروم شدم ولی به بعدش فکر کردم و زار زدم 

کلا امروز زار زدم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد