دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

پدر بزرگ مادربزرگم می رفتند مکه

 سوار ماشین ها شدیم برسونیمشون به جایی که شروع حرکت کاروان بود 

دایی مامانم با دوچرخه اش اومده بود خونه مادربزرگم 

مامانم گفت من با  داییم میام و رفت یه وری  نشست ترک دوچرخه داییش 

تمام مسیر پدرم آهسته آهسته پشت دوچرخه رانندگی کرد که مراقبشون باشه و ما هم تمام مسیر غش کرده بودیم از خنده 

چهره مامانم اون لحظه خیلی قشنگ و بشاش بود 

فکر کنم بهش حسودیم شد که دایی داره

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد