دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دارم برای یکی می نویسم هر روز وقتی کنار یک ماشین سیاه زرهی تو صف تاکسی ایستادم  چه تصویری عجیبی می بینم 

در ظاهر زندگی عادی جریان داره 

یکی بستنی می خوره یکی با کلی خرید از پاساژ میاد بیرون یکی میره تو داروخانه یکی بلال می فروشه 

و  نیروهای ضد شورش و گاردی هم با کلی اسلحه و ماشین های زرهی کنار خیابون ایستادن و به این زندگی عادی زل زدند 

و همه به یک جرقه فکر می کنند 

هنوز نوشته هام تموم نشده و از خونه همسایه صدای آواز خوندن میاد و یکی تیتراژ زیر آسمان شهر را داره می خونه 

«زیر آسمون این شهر چرا دشمنی چرا قهر »

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد