یک هفته
با هم
بدون دعوا
بدون جر و بحث
تو تندی نکردی
من غر غر نکردم
هر چی گفتی خندیدم
هر چی گفتم قبول کردی
انگار قرارداد پنهانی بین ما بود
می دونم این قرارداد از امروز تمام شد
اینقدر نزدیک و این همه دور
نه آسمان می خواهم
نه بال
همین خیال تو کافیست
برای پروازم ...
با تمام وجود چیزی را بخواهی
ولی با تمام وجود بخواهی ازش دوری کنی
این احساس را نمی شناسم
تجربه نکرده بودم
زخم را باید به حال خودش گذاشت
باز بمونه, هوا بخوره
کم کم خوب بشه
روی زخم بسته می شه
زیرش تازه می مونه
کنده بشه
ردش همیشه می مونه
باید صبر کرد
خودش خوب می شهبرای خودم تنگ شده
خواستم فکر کنم
بعد از مدتها,
کرکره ذهن را بالا زدم
تمام فکرهای این روزها, هجوم آوردند
بعضی ها با هم و بعضی تک تک
گفتم یکی یکی, به نوبت
طاقتشان تمام شده بود,
فایده ای نداشت
فریاد می زدند و با هم درگیر می شدند
تا خودشان را پیش بیندازند
گیج شدم
کرکره را پایین کشیدم و تخت خوابیدم
گورستان خلوت بود
خواب بود وقتی به دیدارش رفتیم
شاید از صدای کوبیدن مادرم به سنگ قبر بیدار شد
شاید از صدای قران خواندن خواهرم
یا قطره اشک من که روی قبر چکید بیدارش کرد
خندید و خوش آمد گفت
و ما قران خوندیم
از حالمون پرسید
و ما گریه کردیم
کنار قبر نشسته بود
باید بر می گشتیم
چند قدمی که رفتیم, برگشتم
نشسته بود و نگاهمون می کرد
چقدر تنها بود
یه وقتایی تو این دنیا نیستم
نه اینجا هستم نه اونجا
اونا فکر می کنند اینجا هستم
اینا فکر می کنند اونجا هستم
این وقتا خودم هستم و تنهایی خودم
و امروز....
احساس می کنم
جنگل به طرف شهر می آید
احساس می کنم
نسیم در جانم می وزد
احساس می کنم
می شود
در رودخانه آسفالت پارو زد و
قایق راند
همه این احساس را
عشق تو به من بخشیده است
رسول یونان
دانشجوی ترم اولی
غربت ودلتنگی
غروب دلگیر جمعه
پناه بردن به کتابخانه کوچک خوابگاه
یک کتاب از سیمین و یک کتاب از جلال
گذشت
دیگه نخواستم هیچ کتابی از هیچ کدام بخوندم
ولی تلخی اون جمعه فراموش نشد
دوباره عید
نبودن تو
دلتنگی ما
تو در کنار پدر و مادرت
ما دور از پدر
عادلانه نیست
امروز خیلی دلم بهانه ات را می گیره
چون سایه گشته خواب و نمی افتد
در دامهای روشن چشمانم
می خواند آن نهفته نامعلوم
در ضربه های نبض پریشانم
...................................
لب تشنه می دود نگهم هر دم
در حفره های شب ‚ شب بی پایان
او آن پرنده شاید می گرید
بر بام یک ستاره سرگردان
فروغ
بازی با یک اسراییلی
اسکار گرفتن جدایی نادر از سیمین را بهم تبریک گفت
گفت که دوست داره این فیلم را ببینه
گفت ماه دیگه این فیلم تو اسراییل اکران می شه و به نظرم عجیب اومد
اسم هنر پیشه زن را می پرسید
لیلا حاتمی را می گفت
گفت که زیباست
خوشحال کننده بود
اون قدیما مردم اگه رازی داشتن دوست نداشتن به کسی بگن
می دونی چی کار می کردن؟
از کوه بالا می رفتن و یک درخت پیدا می کردن
یه سوراخ توی اون درخت می کندن
و راز را توی اون سوراخ زمزمه می کردن
بعد سوراخ را با گل می پوشوندن
و راز را برای همیشه همونجا می گذاشتن
In the mode for love(حال و هوای عاشقی )
بازی بزرگان و تقلب
شیطان درونم هم شوک شده
مولکول یک گاز بودم
رها و بی شکل
فاصله ام با بقیه زیاد
پخش می شدم به هر طرف
بودم ولی نبودم
باید تغییر فاز بدم
ث2ث2ث2ث2ث2ث2ث2ث2ث2ث2ث2ث2ث2ث222ث2ث22ث222222ث2ث2ث2ثثثثث2ثثث2ث2ث2
ثث2ث2ثث2ث2ث2ث22ث2ث2ث2ث2ث222ث2
نتیجه ضرب گرفتنم رو کیبرد
و فکر کردنهای بی نتیجه