اولین بار بود که اینجوری سرما می خوردی
خودت به خودت می خندیدی که مثل پیرمردها گرم کن پوشیدی
خوابیدی و ناله می کنی و شلغم و لیمو شیرین می خوری
تا پیرمردی که خیلی مونده ولی کم کم داری سن خودت را باور می کنی
دیروز یه حرف خنده دار به مامانم زدم
جوری خندید که اشکش در اومد
منم از ذوق خنده مامانم, اشکم در اومد
رفته بودیم خرید
حواسمون به خرید بود
گردو بیرون مغازه را نگاه می کرد
پرسید مامان اونجا کجاست؟
با عجله برگشتم نگاه کردم دیدم از پشت یه دیوار بلند سقف شیروانی قرمزی پیداست و کبوتری که از رو سقف پرید
به نظرم اومد باید انبار باشه یا یه خونه خرابه
با بی حوصلگی برگشتم و گفتم نمی دونم
و منتظر موندم مغازه دار به حرفاش ادامه بده
ولی مغازه دار به گردو گفت اونجا خونه امین الضرب بوده
کسی که برق را وارد ایران کرد
الانم نوه نتیجه هاش تو همین خونه زندگی می کنند
دوباره برگشتم و با دقت به خونه نگاه کردم
دیدم یه سرستون قدیمی هم از پشت دیوار پیداست
خرید کردیم
ولی هنوزم سعی می کنم داخل خونه امین الضرب را تصور کنم
نتیجه سیاست بی پدر اینکه به اینترنت ری..ده شده و گاو و گوسفندای من تو فارم ویل دارند هلاک می شند
گردو مریض شده و من مشغولم به پخت و پز غذای مریضی و نبات آب سرد و عرق نعنا هم زدن و اسفند دود کردن و تخم مرغ شکستن
دیدم بی حال شده گفتم مثل مادربزرگا شیره گوشت بگیرم بهش بدم بخوره که قابلمه بی آب شد و سوخت
یکی نیست بگه آخه منو چه به این کدبانو گیریا
حالا موندم با این بوی گندی که تو خونه پیچیده چه کنم
الانم با یه دستم تایپ می کنم چون با اون دست دماغمو چسبیدم
باز من می دونم بوی چیه همسایه ها که دو تا مشکل دارند هم این بو را تحمل می کنند هم باید کلی فکر کنند که این بوی سوختگی چیه
می خواد مثل اون روزا با صدای رعد و برق پا برهنه بدوم تو حیاط و تند تند کمک مامانم لباسهای روی بند را جمع کنم
دلم می خواد مثل اون روزا تو حیاط کودکی زیر بارون می موندم,چشمهامو می بستمو و دهنمو باز می کردم
بارون زلال بود اون روزا
با روشن بودنم تنهایی کس دیگه را پر می کنم
آدم وقتی تنهاست همه را مثل خودش می دونه
شاید تنها نباشه
شاید دل به روشنی چراغی دیگه داشته باشه
ولی اگه تنها باشه این روشنی همراهیش می کنه
نیازی به حرف زدن نیست
تو همین سکوت هزار حرف زده می شه
شنونده باید عاقل باشه
می گه رفیق غم نخور
من اینجام
منم مثل خودتم
کله سحر روز تعطیلی اومدم تو این دنیای مجازی
اومدم تا حقیقتو فراموش کنم
غمت نباشه رفیق
میرم تو کما
می فهمم
می شنوم
می بینم
عکس العملی نشون نمیدم
دربارش فکر نمی کنم
دلم نمی لرزه
عصبانی نمی شم
خوشحال نمی شم
اینا خوب نیست
تجربه کردم قبلا
این بار داغونم
اینم می فهمم
دارم تو اف بی فضولی بچه های فامیل رو می کنم
یکی از دخترا اسم همسرش را که اضافه کرده تو پروفایلش,
همسرش که اونم فامیله
براش عشقولانه نوشته
اونم عشقولانه تر جواب داده
حس خوبی بهم داد
همیشه یا تو عروسی دیدمشون یا عزا
و تو هیچ کدوم از اینا نمی شه حالت واقعی آدما را دید
ولی می بینم که عاشقانه زندگی می کنند
و این خوبه
امیدوار کنندست
دختر عمو عمه ها حرف تو دهنشون نمی مونه
وگرنه تو مهمونی امشب براشون تعریف می کردم
این دفعه نتونستیم تو این راهرو باریک جوری از کنار هم رد بشیم که بهم نخوریم
تازه اون موقع فهمیدم دلم برات تنگ شده
8 صبح
نت گردی می کنم
یکی دستش را گذاشته رو آیفون و بر نمی داره
وحشت زده بلند می شم
مهمونه؟
مادر شوهره
دلمه درست کرده برامون آورده
الان که صبحه!
فصل دلمه هم که نیست
مامانمه
اومده حالمون را بپرسه
حال کیو؟
ما که چیزیمون نیست
آخ آخ
اومدند ماهواره را جمع کنند
صدای زنگ همسایه هم میاد
خودشونند
کاش بچه همسایه در رو باز نکنه
آیفون را یواش بر می دارم
یه آقاهه:منزل گودرزی؟
آهان با اون همسایمون که لُرند کار دارند
بچه همسایه:زنگ بالایی کناری مارو بزنیدآقاهه:کناری شما؟
بچه همسایه:نه,بالایی کناری ما
آقاهه:بالایی شما؟
بچه همسایه:بالایی کناری ماآقاهه:من یادم نیست زنگ شما کدوم بود
من:صدای خنده من
آقاهه:خانم گودرزی
آیفون را میزارم
دوباره می شینم سر لپ تاپ
فیص بوق چرا قطعه
آخ آخ لابد وی پی دوباره قطعه
امروز چه خبره؟
چه ماهیه؟
چندمه؟
کاش تا وصل بودم یه سری بالا..زده بودمکلا اینترنتم قطع شده
کودتا شده لابد
ای بابا این سیم چرا قطع شده
اَ اَ ه
اون موقع بلند شدم ببینم کیه زنگ می زنه کشیده شده
خروس بی محل
کشتی شکسته ای که موج دریا انداختتش وسط یه جزیره ناشناخته
گیج و ویج داره موجودات رنگ و وارنگی که تو جزیره ولو هستند را نگاه می کنه
منم وسط گوگل پلاس
نرفتن من نه به برف ربطی داشت
نه به مسمومیت اون کیکی تولد لعنتی
نه به مسابقه شطرنج گردو
نرفتم
چون خوب نیستم
هیچ کس نگرانم نیست
نه تو نه مامانم
هر دو بهانه مسمومیت را راحت قبول کردید
ولی هر دو نمی دونید
که من کیک بالا نمی یارم
من دارم خودم را رو خودم بالا میارم
بارون می اومد
عجله داشتم
از کنار پارک کوچیکی رد می شدم
پسر جوونی داشت مهره های تخته را می چید
روی میزی که برای شطرنج بود و سایه بان داشت
حریفی نداشت
نگاهش کردم,اونم نگاه کرد
رد شدم بازم نگاه کردم بازم نگاه کرد
برگشتم
با لبخند پرسیدم تخته؟
گفت آره
گفتم می تونم یه دست باهات بازی کنم
با لبخند گفت آره
بازی کردم
بازی زیر بارون
تجربه نکرده بودم
خیلی چسبید
باخت شیرینی بود
یادم باشه
بازم از کنار اون پارک رد بشم