دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

دلم خواست

مجبور نیستید بخوانید

1266

محبت میکنه

میخندونه

سرگرم میکنه

نصیحت میکنه

شوخی میکنه

احترام میزاره 

شاید گذشته خودش را 

به یادش میارم

شاید میخواد آینده روشن را 

نشونم بده

روحم به روحش گره خورد

فرشته ی نجات این روزام



1231

مرادم برگ چناری بود

که روبروی چهل ستون 

افتاد روی شونه ام

1222

دو سال پیش بود 

شایدم سه سال پیش

فرقی نمیکنه

تهران بارون تندی اومد 

یوگا بودم

سالن نور

صدای شر شر بارون حواسمو پرت میکرد

اومدم بیرون،همه خیابونا اب گرفته بود

وسط اون چلپ چلپ  من با موبایل با یه دوست حرف میزدم

و وضعیتو براش تعریف میکردم

حال خوبی داشت اون روز

1220

ده بیست سه پونزده

هزار و شصت و شونزده

هر کی میگه شونزده نیست

هیفده هیجده نوزده بیست 

1198

یقینا مادرم اون روز خوب 

برایم دعای خیر کرد 

ولی هرگز آشفتگیم را بعد از اون روز نفهمید 

1193

از افتخاراتم اینه که شب افتتاحیه یه فست اونجا بودم، 

شبی که بعد از چند ساعت سفر و طی کردن جاده 

وقتی رسیدیم تهران ماشین پنچر شد 

نمیتونستم تا خونه صبر کنم   

با اون سر و وضع بهم ریخته و کفشای گلی 

رفتم داخل و با خجالت و عجله سراغ دستشویی را گرفتم

بعد که اومدم بیرون متوجه وضعیت غیرعادی اونجا شدم و یه آقا 

با خوشرویی بهم خوش آمد گفت و اعلام کرد که افتتاحیه دارند 

منم نفهمیدم چطور خودمو از اون وضعیت نجات دادم 

1146

تو اتوبوس نشسته بودم

و سیب گاز میزدم

گوشی زنگ خورد

یه گفت و گوی مهم 

و تصمیم برای آینده

گوشی را قطع کردم

بقیه سیبم رو خوردم

1104

علی میدونم لبخند مهربونت روی صورتت مونده

چرا اینقدر دیر سراغتو گرفتم

هر چی می گذره بیشتر داغدارت میشم

پسر خیلی زود بود

خیلی

1078

جدا از زمان و مکان،

طراح بهترین لحظه های خوش زندگیم 

خودم بودم

و خواهم بود.

تا چه کسی یا کسانی 

شریک این لحظه های خوب باشند


1064

مادرم تقویم نانوشته ای داره

پر از تاریخ تولد و فوت

و البته بیشتر فوت,

شمسی و قمری,

و انتظار هم داره

مثلا بنده

به عنوان یه نوه خلف

یادم باشه که فلان روز

سالگرد قمری

یکی از پدر بزرگ یا مادر بزرگهاست

غافل از اینکه

من در حد فصل فقط یادم مونده 

به جز یکی از مادربزرگها

که روز سیزده بدر مرد

و فراموش نمیشه.

و در مورد پدر بزرگها

یکی در پاییز فوت کرد

و البته در ماه رمضان,

و این شد

بهانه برای داماد روزه خور ما

که هر سال یادآوری کنه

که پدر بزرگتون

اینقدر روزه گرفت تا مرد

و حرص مامانمو در بیاره.

در هر صورت

سالگرد یه مادر بزرگ و پدر بزرگمه

که در اثر لحظه ای غفلت و حواس پرتی

نفهمیدم مادرم کدوم را گفت

و تعجبم چرا سالهای قبل هیچ وقت

دو سالگرد هم زمان نداشتیم

یا داشتیم و من یادم نمونده

موقع خوردن خیراتی

با عذاب وجدان زیاد سعی کردم

هر چهار تایی را تو ذهنم بیارم

و امیدوارم

هر کدومشون که سالگردشون بود

این نوه ی حواس پرتشون را ببخشند

که موقع خوندن فاتحه روی آنها زوم نکردم

هرچند همشون منو خوب می شناختند

1063

هنوز همون لبخند مضحک را داره 

سوابقش را میخونم,

تقدیر نامه خوارزمی

گواهی نامه ثبت اختراع....

پژوهش در زمینه...

کم کم یادم میاد

میگفت می خواد خوارزمی شرکت کنه

میگفت داره اختراع می کنه

میگفت با ثبت اختراعش فلان می شه و بهمان میشه 

ولی  از نظر من یه تنبل بیکار بود

که تا لنگ ظهر می خوابید

و در جواب غرغرهای من

می گفت الان مغزم کار نمیکنه 

و بیشتر حرصمو در می آورد

هر چی بود و هر چی شد

در نهایت هر دو به هیچ کجا نرسیدیم

1046

این آفتاب زمستونی

منو میبره به n سال پیش و دبستان ....

پشت پنجره میشینم 

و از آفتاب گرم اصفهان جون میگیرم

1041

کوه صفه

 و سنگ بزرگ

و من و پدرم  



1004

کوه

سرما

خستگی

خنده

بی فکری

بی فکری

بی فکری

988

30 هزار قدم

984

روزی،

از سبز ترین پنجره،

به این آسمان 

نگاه خواهم کرد

983

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

950

 سر کوچه عمه خانم

یه خرابه بود با چند تا درخت چنار

محرم که میشد 

علم هیات را اونجا میزاشتند 

شام غریبان،کنار خرابه

شمع روشن میکردیم 

بدون هیچ نیازی 

بدون هیچ حاجتی 

حالا اون خرابه،شده پارک و زمین بازی

کوچه ی پشت خرابه، شده اتوبان

علم را کنار یه آپارتمان نوساز به پا میکنند

کمر عمه خانم خم شده و خونه نشین شده

هر روز از سر این کوچه رد میشم

با یه دنیا حاجت و نیاز 

بدون اینکه سراغی از عمه خانم بگیرم

945

ابری ترین روز سال


940

تکه های آینه ی یخی

در قلب و چشم تام فرو رفته بود

تام تکه های آینه را کنار هم میچید

امی بالای سر تام رسید

تام نگاه سردی به امی انداخت

و دوباره مشغول کارش شد 

امی از دیدن تام گریه اش گرفت

و قطره اشکش روی تام افتاد

تکه یخی که در قلب تام بود از گرمای اشک امی آب شد

تام تازه متوجه امی شد

همدیگر را در آغوش گرفتند و هر دو گریه کردند

تکه یخی که در چشم تام بود 

با اشک هایش بیرون آمد

هر دو سوار سورتمه شدند و به خانه برگشتند

ملکه برفی


924

جمعه ی پاییزی خوشگل


887

بالکن 

گل 

توی کابینت

856

20 کارتن,

بزرگتر شدم

844

پرویز،پسرمون

827

عمو سیبیلو شوت کن بیاد

787

این همه پاییز

و

این همه بی خیالیِ من

785

اخیرا

خیلی با خودم درگیر بودم

که در ایام شباب

چرا بیشتر خوش نگذروندم

چرا از هم دانشگاهیام دوری میکردم

چرا بیشتر وقتم را تنها

و توسالن سینما میگذروندم

چرا تو جمع هم کلاسیا نبودم

چرا حماقت میکردم

ولی

وقتی عکسای قدیمی بچه ها

به خصوص آقایون! را میبینم

به حماقت خودم آفرین میگم


750

شبهایی که خونه مامان 

می مونم

به شکل عجیبی اصرار دارم کنار اپن آشپزخانه بخوابم 

و دیشب وقتی به درخت چنار پشت پنجره نگاه می کردم

دلیلش را فهمیدم

قبل از خراب کردن خانه قدیمی,

اتاق من و جایی که شبها می خوابیدم

با کمی اختلاف ارتفاع,

همین قسمت از ساختمان و با همین چشم انداز بود

با این تفاوت که اون روزا پشت درخت چنار دیواری نبود

و ستاره ها چشمک می زدند

سند اتاق به اسمم نخورده بود

ولی بیشتر وقتم اونجا می گذشت

تعدادی کتاب درسی که اصولا خونده نمی شد

و تعدادی هم غیر درسی

که لابلای کاغذهای چرکنویس استتار شده بود,

یک مجله جدول,

تعدادی مجله فیلم که بهترین جا

برای مخفی کردن نامه های عاشقانه بود,

یک  تلفن نارنجی برای گپ زدن با دوستام,

یک تلویزیون سیاه سفید 14 اینچ که انتخاب کانالش در اختیار خودم بود,

یک ضبط صوت ناسیونال قدیمی,

تعداد زیادی نوار کاست قدیمی و جدید,

یک هدفون سفید رنگ تا بتونم هم شجریان گوش بدم هم اندی

بدون اینکه مامانم بهم شک کنه که خل شدم یا عاشق,

یک دستگاه لحیم کاری برای تعمیر سیم هدفون,

یک قاب گلدوزی شده دست دوز خودم

که گاهی مدتها بهش خیره می شدم و لذت می بردم,

یک قاب عکس سیاه و سفید از 5 سالگی ام با لبخند زورکی که به دیوار میخ شده بود,

عکس پسر خاله ی شهید شده ی مامانم که هیچ خاطره ای ازش نداشتم

و هر وقت با مامانم دعوام می شد شکایتش را به اون عکس می کردم

و شاید چند تا چیز دیگه

(حتما مهم نبوده که یادم بمونه)

محتویات اتاق بود

اتاقی آبی

با در شیشه ای بزرگ

که ظهرهای آفتابی زمستان

و شبهای مهتابی تابستانش

فراموش نشدنی بود

و ساعتهای خلوت قشنگی را اونجا گذروندم

745

پدربزرگم

فیلسوفی عامی بود

و من

تنها مرید مکتبش

741

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

727

روزی از سالهای دور

در ساحل زاینده رود

با  دوستی

قدم می زدم

از آینده می گفتیم

از رویاها و آرزوهایمان,

من کارگردان بزرگی می شدم

او نویسنده ای روشنفکر

من مدیر عالی رتبه وزارتخانه ای می شدم

او مهندسی با در آمدی میلیونی!

من سفر دور دنیا می رفتم

او ویلایی زیبا در شهریار می ساخت

نقطه مشترکی در این آینده نبود

بلند پروازی هایمان را

به تصویر می کشیدیم 

و لذت می بردیم.

عرف جامعه را نقد و

دین را تجزیه تحلیل می کردیم

و امیدوار به آینده ای روشن بودیم

بدون اینکه شکی به دل راه بدهیم

تمام این سالها

هر بار

از انجا گذشتم

در دلم

به سادگی خودمان

خندیدم

برای آن همه انرژی و

شور و شوق زندگی 

که با هیچ

و روزمرگی

از دست رفت,

افسوس خوردم.

دورادور خبر داشتم

که نه نویسنده شده

نه ویلایی زیبا ساخته 

و معمولی تر از من

زندگی کرده

عکسش را می بینم

کنار همسرش

همان گوشه ی زاینده رود,

به چهره ی شکسته شده اش

که دیگر اثری از غرور جوانی ندارد

دقت می کنم

موهای جوگندمی اش

جاافتاده اش کرده 

و لبخند گرم همسرش

امیدوارم می کند

آرزو می کنم که

ای کاش عشق را

یافته باشد

698

دیدن همکارای قدیمی خوب بود

یکی ازدواج کرده بود

یکی بچه دار شده بود

یکی طلاق گرفته بود

ولی یکی  

دیگه هیچ وقت نیست

کسی که تمام این سالها به یادش بودم

همیشه همونجوری منظم و جدی تصورش می کردم

نمی تونم رفتنش را باور کنم


664

یه زمانی مردم

فتانه گوش می دادند

661

-از این سنگ پل خواجو خاطره نداری؟

-دارم!همین الان خاطره شد

652

اردیبهشت اصفهان

646

هر شب

وقتی از کنار پارک رد می شدم

زیر چشمی به نیمکتی که 

خانه موقت پدر و دختری شده بود

نگاه می کردم

دختر بچه هفت هشت ساله بود و

با مانتو و مقنعه مدرسه ,

روی دفتر کتابش خم می شد و

مشقش را می نوشت 

پدرش برای فرار از نگاه کنجکاو رهگذران

سر خودش را به چند تکه اثاثی که داشتند گرم می کرد

نمی دونستم چه داستانی دارند و

به خاطر روحیه ضعیفی که اون روزا داشتم

فکر می کردم کمکی از دستم بر نمیاد

و بهتر است کنجکاوی نکنم

و دورادور غصه می خورم

روز به روز بیشتر درگیر مشکلات خودم می شدم

بعضی شبا اینقدر تو فکر بودم که

سرم را بالا نمیاوردم و اصلا نمی دیدمشون

تا اینکه یه شب نگاهم افتاد و نیمکت را خالی دیدم 

امروز که از کنار اون پارک رد شدم

به دختر جوانی فکر کردم

که 14 سال پیش

شبهای سردی را

در این پارک صبح کرد

642

اوشین و آدامس موزی.

ماشین مشتی ممدلی

دنده عقب که داره!

619

پیرزن همسایه زیر بارون گریه می کرد

شاید دلتنگ همسرش بود

587

خیلی سال خوبی بود,

کبیسه هم شد

583

سال مزخرفی بود