مطمئنا بزرگترین حسرت لحظه ی آخر زندگی ام اینه که چرا اینقدر وقت تلف کردم
تو 20 ساله گذشته این غم لعنتی خیلی ازم انرژی گرفته و از خیلی آرزوها و رویاهام دور موندم
بسه
کاش 20 سال آینده را دریابم
20 ساله دیگه 63 ساله هستم
میشه یه پیرزن افسرده و خموده باشم یا یه زن میانسال پرانرژی با یه دنیا تجربه
تا دو سال پیش دومی میشدم ولی اینجوری که دارم پیش میرم حتما اولی برنامه آینده ام میشه و چقدر متنفرم از بد پیر شدن
باید خودمو دریابم
داشتم ناله مینوشتم یادم افتاد قرار شده قوی باشم و پر انرژی
اوکی همه چی خوب نیست ولی خوب میشه
حتی این ماشین لباسشویی که از زیرش شر شر آب میریزه
مدتیه تغییراتی در خودم حس میکنم که نشونه بالا رفتن سن باشه مثلا حس و هیجانم نسبت به طبیعت و فصلها , بارون, آسمون و پرنده ها یکمی فرق کرده
نمیشه توضیح داد قبلا چه جوری بود و الان چه جوری شده چون اون لرزشی که دلم میگرفت و جمع شدن قلبمو فقط خودم میفهمیدم
یا مثلا سرعت پیاده روی و راه رفتنم کم شده قبلا فکر کنم 4000 قدم را حدودا یه ربع بیست دقیقه میرفتم ولی الان شاید نیم ساعت هم بشه
یا فکر کردن به غذا که قبلا برام مهم نبود
خلاصه یه چیزایی تغییر کرده دیگه
ولی هیجان برای جام جهانی کم که نشده بیشترم شده با اینکه خیلی وقته اصلا فوتبالی نیستم و دیگه حتی تیم ملی را نمیشناسم ولی چه اهمیتی داره
همین که یکی از اخلاقهای نوجوونیم هنوز زنده اس عالیه و خوشحالم میکنه
اینجوری نیست هر روز افسرده و وا رفته باشم یه روزایی هم مثل امروز خیلی بیشتر از توانم کار میکنم
صبح 3 زنگ کار و مرتب کردن کمدها و پرسش و سر و کله زدن با بچه ها
ظهرپیاده برگشتم
بعد از ظهر و عصر دو سری شاگرد داشتم
بعد رفتن آخرین شاگرد ماکارونی با مرغ درست کردم و ملت عشق گوش کردم
بعد شام نیم ساعتی از فیلم the post دیدم
ظرفها را شستم
بعد هم حمام و روشن کردن ماشین لباسشویی
الانم دارم بیهوش میشم
بلی خدا نکنه بخوام کار کنم!
سگ سیاه افسردگی داره کم کم میره
امروز صبح قبل رفتن سر کار خونه را مرتب کردم
ظهر پیاده برگشتم خونه
الان میخوام برقصم
وقتی حالم بد میشه همین کارای ساده ی روزمره برام سخت میشه
خب تغییرفاز دادن من برای هر کی عجیب باشه برای خودم عادیه و الان با گوش دادن یه آهنگ چرت سرحال شدم و دنیا برام قشنگ شد
پاشم خودمو جمع کنم و از این ادا بازیا دست بردارم
به شکل وحشتناکی افسرده ام
امروز خواستم پیاده بیام خونه ولی پاهام راه نمیومد و به زور خودمو میکشوندم
دیگه حوصله و انرژی هیچ کاری و هیچ کسی را ندارم
دوباره به لحظه خودکشی رسیدم و دیگه هیچ انگیزه ای برای ادامه زندگی نمونده فقط احساس وظیفه نسبت به آینده گردو نگهم داشته
اردیبهشت به این غمگینی نداشتم
روزای آخر را میگذرونم
یا می میرم یا پوست میندازم
اینقدر بدی دیدم
اینقدر دلم شکست
اینقدر سرم خورده به سنگ
اینقدر نرسیدم
اینقدر
اینقدر
اینقدر...
که دیگه احساسی برام نموند
تا این لحظه سال جدید همه چی خوب پیش رفته و اینقدر مهربون خوش اخلاق و مثبت شدم که ترس برم داشته نکنه دارم می میرم
43 سال و چند ماه و چند روز از زندگیم گذشته و به اندازه کافی با آدمها برخورد داشتم
هر چی که باید, از آدمها دیدم و دیگه وقتش شده که حصار خودم را بالاتر ببرم و کسانی که داخل این دایره هستند را حفظ کنم و دیگه اجازه ندم هیچ غریبه ای به زندگیم نزدیک بشه
یه باغ خوشگل داخل این حصار میسازم و زندگی آینده ام را با آدمهای دوست داشتنی زندگیم میسازم
چند تا عکس و یادبودهم از خاطرات رفتگان گوشه این باغ میزارم و گهگاهی یادشون میکنم و البته همه این خاطرات خوب نیست ولی همونطور که خوبیها را باید به یاد داشته باشم بدی ها را هرگز فراموش نمیکنم
همون دروغ بی وفایی خیانت کینه و حسادت هایی که دیدم قوی ترم کرد و آدم های اضافه زندگیم را یکی یکی حذف کرد و باعث شد قدر عشق و محبت را بیشتربدونم
ازاین به بعد زندگی زیباترخواهد بود
یه موزیک ویدئو عاشقانه که قبلا خیلی احساساتیم میکرد ولی الان متعجب و گیج نگاهش میکنم
مثل کسی که از یه دنیای دیگه اومده و هیچی از این کلام و تصویر نمیفهمه
و این بزرگترین تغییریه که جدیدا داشتم بی حسی کامل و مطئنم دیگه هیچی نمیتونه احساساتم را مثل قبل بکنه
هنوزاسفند نشده ولی دلم نفس کشیده و کم کم دارم از حال بد رها میشم و حال و هوای بهاری میگیرم
فکرم مشغول هزاران کاریه که تو اسفند دارم ولی دلم رهاست و همین کمک بزرگی به حالم میکنه
نشستم زندگی ام را ازلحظه ای که یادم میاد تا الان مرور میکنم تا ببینم ایراد کار کجا بوده ولی واقعا ایرادی نه تو خلقتم نه تربیت نه شیوه زندگی ام نمیبینم
من از کودکی مجموعه ای از اضداد بودم که شاید فقط مادرم تا حدی تونست با تناقضاتم کناربیاد و دیگه هیچکس
تقدیر اینجوری بوده
دیگران باعث شدن
و از همه بیشتر خودم مقصرم
ولی حالا که سرنوشت منو کشوند تا اینجا منم تا آخرش میرم
هر چی شد به جهنم
حالم خیلی بده
جسمی و روحی
تو زندان بزرگی به اسم تهران گرفتار شدم
عشق لعنتی دوباره اومده سراغم
انگار داره آخرین ضربه ها را میزنه وهمچنان با ترکهای قلبم مدارا میکنم
میدونم یه روز حال این قلب شکسته خوب میشه
امروز زمستون غافلگیرم کرد و بالاخره سردم شد
یکی برام دردل کردو هر چی بدبختی تو دنیا هست بی پولی مستاجری طلاق دوری از فرزند بیکاری بیماری یتیمی و .... را برام ردیف کرد و حسابی حالمو گرفت ولی پیش خودم گفتم منم خیلی از همین مشکلات را داشتم و جون کندم و از پسشون براومدم دلسوزی و رحم هم اصلا بهم نیومده و همیشه باعث پشیمونی و پشت دست داغ کردن شده پس طبق معمول به جهنم
بدترین حالتش اینه که منو عو ضی و بی احساس میدونه
خب بدونه
حتما هستم یا شدم یا اداشو در میاررم ولی دیگه ترحم و مهربونی غدغن
خیلی وقته هیچ اعتقادی به روابط و معاشرت معمولی با آقایون ندارم
منی که حوصله گپ زدن با مادرم هم ندارم چرا باید برای کسی که تو زندگیم هیچ کاره است وقت بزارم
چقدر دلم میخواد فردا نرم مدرسه و حال مدیر را بگیرم حیف امتحان ریاضیه و بچه ها طفلک گناه دارن
دلم 21 روز میخواد یه سوژه براش پیدا میکنم
هنوزم وقتی یادم میفته تونستم سفرهای ایرانگردی را طبق برنامه تموم کنم قند تو دلم آب میشه
سخت بود پرهزینه بود خستگی داشت ولی خیلی لذت داشت خیلی زیاد
کاش برم تا ته ماجرای همه آرزوهام
میدونم به هر چی میخوام میرسم
حتی به هر کی میخوام میرسم
به هر کجا میخوام میرسم
من میرسم
باور کنم برای هیچ کاری دیر نیست
مدرسه بی نظم و مدیر احمق و بچه های درس نخون گیج
یک ساعت تحمل ترافیک
تحمل یک ساعت و نیم مجلس ختم
2 ساعت ترافیک برگشتِ
جارو و ظرف شستن و شام پختن
تحمل وراجی های یه دختر تنها
جر و بحث تو گروه
هماهنگی های کلاس خصوصی
تحمل ناله های مادرهای بچه ها
خستگی زیاد
بی انگیزه بودن برای ادامهِ
جسم بهم ریخته و دلواپسی
یک عشق بی سر و سامان
و یک دوست دروغگو که هر وقت که میخواد...میگه من برم به مامانم سر بزنم
خب این همه مشغله فکری چه بلایی سرم میاره
میگه با هم بریم اصفهان تا تابوی اصفهان برات بشکنه
میگم خاطرات پدرم و عشق از دست رفته برام بسه و دیگه نمیخوام اصفهان با کسی خاطره جدیدی بسازم
و اینجاست که سگ سیاه افسردگی که از سر شب کنارم نشسته بود میاد تو چشام زل میزنه و من های های اشک میریزم
برای رنج تمام این سالها
برای پدری که فقط 29 سال همراهم بود
و برای عشقی که 21 سال تو قلبم زنده بود
و بعد رفتنشون قسمت بزرگی از خوشیهای دنیا را از دست دادم
ولی باید خدا را شکر کنم که تنهام نزاشت و یکی از فرشته. های مهربانش را به من بخشید
کاش قدرعشقش را بدونم
گیج شدم
خودمم نمیدونم تو وجودم چه اتفاقی داره میفته
فقط میدونم آرومم
ترجیح میدم فعلا دربارش زیاد ننویسم
اینقدر هیجان امروز زیاده که نمیتونم تمرکز کنم
کمتر از پارسال غمگینم
و خیلی بیشتر از پارسال امیدوار
اتفاقهای بسیار خوبی تو زندگیم افتاده و راه و انگیزه های قشنگی برام پیش اومده
امروز از گوگل گرفته تا یک دوست فراموش شده تولدم را تبریک گفتند
به آدمهایی که یک سال گذشته رد پاشون تو زندگیم مونده فکر میکنم
کسایی که رفتن
کسایی که موندن
کسایی که قلبم را رنجوندن
کسایی که بهم عشق دادن
بی نیازی به آدمها مهمترین درسی بود که سال گذشته یاد گرفتم
یاد گرفتم به کسایی که هستند عشق بدم و کسایی که رفتند را بسپرم به خاطرات
با افتخار و با قدمهای محکم وارد چهل و چهار سالگی میشم.
خدا را برای لحظه لحظه ی زندگیم شکر میکنم
بالاخره نوشتم ولی اتفاق عجیب و خنده دار اینه وسط نوشتن این مطلب و برای اینکه از نوشتن فرار کنم یه مقاله انگلیسی بی ربط ترجمه کردم.کاری که قبلا نه علاقه دلشتم نه اصلا لازم بود
یعنی همونطور که اگه بخوام کاری را بکنم زمین و زمان را بهم میریزم خدا نکنه نخوام کاری را بکنم
پنج شنبه های خوشگل پاییز باید تهرانگردی کرد ولی امسال اصلا دوست ندارم از خونه ام بیام بیرون
تلاش برای انتخاب و پوشیدن لباس اولین و سخت ترین کاره
چقدر انرژی میزاریم تا رنگ شال و مانتو و شلوار و کیف و کفش را ست کنیم حالا خرید هر کدوم از اینا قدر انرژی گرفته بماند
حالا این مجموعه چی باشه که هم مد روز باشه هم مناسب سن باشه هم تو محل آدمو بد نگاه نکنند هم اگه همکارامو دیدم مجبور نشم خودمو قایم کنم و هزار اما و اگه دیگه
حالا از خونه بیا بیرون از در خونه که میزنی بیرون انواع و اقسام آدم پرت و پلا و فضول و مسخره و هیز و ...ببین و باهاشون بجنگ تا وقتی که با کوهی از آلودگی تصویری و انرژی منفی برگردی خونه
حوصله ندارم از بقیه مشکلات بیرون رفتن بگم چون الان تنبل ترینم و در حال حاضر هیچ کجای تهران به اندازه این خونه نقلی بهم آرامش نمیده
چهارشنبه عزیز چقدر امسال دوست داشتنی شدی
تمام روزهای سخت هفته را به امید رسیدن تو طی میکنم
امروز هم برای اینکه عزیزتر باشی و بیشترخوش بگذره از مسیرهای جدید رفتم مدرسه و برگشتم
بعد چند روزگرسنگی کشیدن یه ناهار توپول خوردم و
با دوست سرما خورده عزیزم گپ زدم و کلی خندیدیم
تا شب هم کارای دوست داشتنی میکنم و عیش امروز را کامل میکنم
دیشب تو خواب داشتم خفه میشدم
همون حالت عصبی و سرفه ای که بعضی وقتا تو خواب دارم به اضافه اینکه آب دهنم هم پرید گلوم
خیلی وحشتناک بود
این چند روز به نظر میاد حالم خوبه ولی انگار از درون داغونم
شایدم تاثیرات اون یک ماه سختی باشه که گذروندم تازه داره مشخص میشه
یک ماه گذشته و ظاهرا زندگیم عادیه ولی خودم میدونم که این مدت چطور گذشت
دیگه بیشتراز این نمیخوام درگیر باشم
باید از غار بیام بیرون
هرچندتو غارم خیلی تنها نبودم و دوستام بهم سر زدند و یه همسایه عزیز هم پیدا کردم
به جمع دوستام برمیگردم و با همسایه عزیزم بیشتر معاشرت میکنم
زندگی باید کرد
اونجوری که به نظر میرسید امروز آروم و قرار نداشتم
صبح بعد از مرتب کردن خونه ورزش کردم و بعد رفتم بیرون و خرید و ...
در هر صورت روز بارونی خوبی بود
وزنم تو همین چند روز 2 کیلو رفته بالا
رژیم را شروع کردم
شاید بد نباشه 21روز را شروع کنم
ابرک
برای از دست رفتن رویاهام یه دل سیر گریه کردم و آماده ام برای قبول واقعیت
میدونم اگه حالم خوب بشه به زودی اتفاق های خوبی میفته
به صورت آفتاب سوخته ام نگاه میکنم
به نقش حنای روی دستهای سیاه شده ام تو آفتاب
به زخم جا مونده روی پام
به شالی که دختر بلوچ بهم داد
به خاطرات سفرم فکر میکنم
حتما باید سفرنامه بنویسم
سفر عجیبی بود باید سفرنامه بنویسم
فقر و محرومیت اون منطقه
طبیعت قشنگ و متفاوتش
مردمش
و حال عجیب خودم
یه دنیای دیگه بود
من و این همه خوشبختی محاله