پارسال بیشتر کادر اجرایی مدرسه آقا بودن ولی امسال محیط کاملا زنونه است
ازبعضی گروه های شلوغ و مختلط دوستام هم فعلا اومدم بیرون و کلا مردای بالای 12 سال که باهاشون سر و کار دارم محدود شده به بقال و راننده تاکسی و سرایدار مدرسه و سه چهار تا پسر ریقوی لایک بزن اینستاگرامی
و به این ترتیب مراحل راهبه شدن را بسیار سریع طی میکنم
مونده کوچ کردن به یک دیر بالای یک کوه سرسبز
یه جا دیدم برای شروع گیاهخواری برنامه ریزی کرده بودند مثلا اول 30 روز گوشت گاو نخورید بعد گوسفند بعد مرغ و پله پله تا بالا
جالبه من بی هیچ برنامه و تعصبی و فقط از رو اجباربرای یه مشکل جسمی که احساس کردم گوشت خوردن بدترش میکنه و البته با مطالعه کلی مقاله پزشکی رسیدم به نخوردن گوشت قرمز و پیش رفت تا الان که مرغ و ماهی و تخم مرغ محدود شده به هفته ای یه بار و حذف تقریبی پنیر و این آخری یعنی یک تحول بزرگ یا شایدم یه زهد بی دلیل
من از کودکی با پنیر و چای شیرین بزرگ شدم یعنی حتی برای بهتر شدن حالم باید نون پنیر و چای شیرین میخوردم
چای شیرین که چند ساله از زندگیم حذف شده و شکر محدود شده به شیرینیجات که فعلا حذفشون سخته و امیدوارم هرگز همین اندک خوشی را از خودم نگیرم ولی پنیر تا یک ماه پیش همدم شب و روزام بود که با یه تصمیم یهویی و بازم خوددرمانی داره از زندگیم میره
ولی واقعیت اینه که هنوز یه خوشی های خوردنی برام مونده مثلا از پاستای پرخامه نمیگذرم هات داگ هنوزم خوشمزه ترینه چیپس و ماست موسیر هرگز نشود فراموش یا کی میتونه از نیمرو با روغن حیوانی بگذره
پس قرار نیست گیاهخوار یا وگان بشم ولی شاید بد نباشه دوست داشتنی هامو کم کنم تا این زندگی بشه یه برهوت بزرگ ببینم دیگه چی از جونم میخواد
خوشحالم که بالاخره به خودم برگشتم
به شکل عجیبی دیگه از هیچی درد نمیکشم
نه جسمی نه روحی
نزدیکه یک ماهه که بیمارم
یعنی در 23 روز گذشته هر روز از یه جور بیماری اذیت شدم و دارو خوردم ولی تحمل کردم
از دیشب تا حالا اول گلو درد داشتم بعد سرفه ها شروع شد بعد پرپر شدم بعد دوباره سرفه و الان آبریزش بینی همراه با سرفه و گلو درد و پرپریت و یکمی لرز
از صبح تا حالا حدودا فقط 500 کالری خوردم و 2 تا چای و یه نصفه لیوان آب و فقط کار کردم و کار و با این حنجره داغون حرف زدم
خب تا الان نمردم و احتمالا بعد اینم نمی میرم پس جای نگرانی نیست
تازه الان فقط تو این فکرم که موقع برگشت کلی هله هوله بخرم که این چند روز تنهایی و تعطیلی بهم خوش بگذره
دوباره شروع کردم به محاکمه ی خودم
نمیدونم از خودم چه توقعی داشتم که الان اینقدر دلخورم
شاید توان و استعدادم خیلی بیشتر از این بود
شاید وقت و انرژی زیادی تلف کردم
ولی مثلا میخواستم کدوم قله ی دنیا را فتح کنم که تا الان نتونستم
به فرض الان مدرک دکترا داشتم و به جای دبستان تو دانشگاه تدریس میکردم با حقوقی یکم بیشتر
یا خونه ی بزرگتر داشتم یا چند تا سفر خارجی بیشتررفته بودم
آیا این چیزا خوشحالم میکرد؟ جز مورد آخر بقیه شون هیچ وقت برام مهم نبوده
پس چرا اینقدر خودمو اذیت میکنم
این چند روز همه چی خوب بود یا معمولی بودِ
جز 2 روز آخر که آنفولانزا یا آلرژی یا هر کوفت دیگه با سرفه و گلو درد شدید امانم را بریده
الان واقعا دلم میخواد بمیرم
نزدیک پر پر شدن هم شده و اعصاب هم ندارم
با وجودی که خیلی کار دارم ولی دراز کشیدم و سرفه میکنم و سهیل نفیسی گوش میدم
به زورم چشمامو می چلونم شاید اشکی بیاد و سرحال بشم ولی واقعا گریه ام نمیاد
مدتیه در حالت بی احساسی شدید به سر میبرم و خیلی زیاد بابتش خوشحالم
یه جور حس آزادیه
نه عاشقم نه دلخور نه غمگین نه خوشحال
خب آهنگ رفت رو" لحظه ی دیدار نزدیک است" و بعد از مدتها دلم براش تنگ شد
اشکها هم یکمی اومدند ولی اون های های گریه ای که میخواستم راه نیفتاد
4 صبح بیدار شدم و فقط سرگوشی بودم
از دست خودم دیوونه شدم
چرا نمیتونم با اراده پیش برم و چرا اینقدر عمرمو به باد میدم
شایدم توقعم از خودم زیاده و با وجود این همه کار و درگیری های زندگی که داشتم و دارم لازم نیست بیشتر از این به خودم فشار بیارم و تا همین جا هم خوب پیش اومدم
نمیدونم
در هر صورت الان با خودم جنگ دارم
الانم از بس بی حوصله و خسته ام حاضرم بمب اتمی بیفته تو تهران ولی مدرسه ها تعطیل بشه
چند روزه که بازم با دوستم دردل میکنم و نتیجه این شده که دوباره اینقدر افسرده و بی حوصله شدم
بارها بهم ثابت شده دردل حالمو بد میکنه و ناراحتیامو بیشتر میاره تو چشمم
پس دیگه پچ پچ و دردل ممنوع
همه کس و همه چیز بره به جهنم
فقط خودم و خودم
جدیدا تو هر موقعیتی فکر میکنم اگه متاهل بودم الان چی میشد. و فوری به این نتیجه میرسم که ازدواج مجدد حکم مرگ داره برام و البته با ازدواج اول هم به چند قدمی مرگ رسیده بودم
زنده باد آزادی
بعد از اتفاق دیشب دوباره جدی به کوچ سبزم فکر میکنم
پازل زندگیم هر چند خیلی سخت ولی خیلی قشنگ تر از چیزی که تصور میکنم داره کنار هم چیده میشه
رفتن از تهران و سکنی گرفتن در یه گوشه ی آرامش حتما یه تیکه ی گم شده ی این پازله
باید زودتر پیداش کنم
کارهای خونه 3 ساعت طول کشید
آروم و با حوصله تر از همیشه
و الان خیلی سرحالم
7 قسمت از کتاب را گوش کردم
"مردی به نام اوه "
کتاب صوتی خوب میتونه از من خوشبخترین کزت دنیا بسازه
شلوار چل تیکه جیب دارمو میپوشم
گوشی را میزارم تو جیبش
هدفون را میزارم تو گوشم
دستکش را دستم میکنم و شروع میکنم به شستن ظرفها و آشپزی و گردگیری
"پس از تو جوجو مویز" داره تموم میشه و چقدر دوستش داشتم بدون اینکه "من پیش از تو "رو خونده باشم
کتاب صوتی یکی از لذت بخش ترین اختراعات بشری بوده که مدتهاست زندگیمو قشنگ تر کرده
از خوبی زیاد کار کردن خوش هیکل شدنه از صبح هی خودمو تو آینه نگاه کردم ببینم شکمه دوباره پیداش میشه یا واقعا غیب شده
_رمه که خبردار شد پاییز در راهه از دشت به ده برگشت
_ چرا؟
_خب تو پاییز هوا سرد میشه و دیگه علفی هم نیست که بخورند
_خانم پس چی میخورند؟(با نگرانی و بغض)
سر و کله زدن با فرشته های کوچولو تجربه ی جدید و با ارزشیه که بابتش خیلی خوشحالم
همه دوست دارند پله های ترقی را بالا برند ولی برای من پایین اومدنش خوشحالی و خوشبختی آورده
اگه الان استاد دانشگاه بودم حقوق و موقعیتم بالاتر بود ولی هیچ وقت لذتی که امروز سرکلاس بردم را نمیتونستم تجربه کنم
خوشحالم که میتونم با یه بچه درباره گله گوسفند و غذای طوطی و خرس قطبی حرف بزنم
اگه قرار بود مردی کنارم باشه چه انتظاری ازش داشتم؟
هیچی
بله منم دوست دارم مردی پشتیبانم باشه و تو این روزای سخت بهم دلگرمی بده ولی وقتی مطمئنم دیگه همچین کسی وجود نداره و بقیه هم جز رنجوندن هنر دیگه ای ندارند عطایشان را به لقایشان بخشیده ام
و این تنهایی انتخاب شده چقدر آرامش بخشه
سخت بود ولی تونستم
اینقدر درگیر بودم و الان اینقدر خسته ام که فرصتی برای فکرای بیخود نمی مونه
خوشحالم
پاییز رسید بدون اینکه فرصت کنه قبل رسیدنش افسرده ام کنه و احتمالا دیگه نتونه
این پاییز حتما خیلی کمتر احساساتی خیلی بیشتر درگیر و واقع بین تر از همیشه هستم
میخوام فقط با خودم خلوت کنم و با خودم عاشقی کنم
خود مهربونم که همه ی این سالها احساساتم را خرج دیگران کردم ولی دیگه وقتشه که خودم و پاییز را بیشتر بشناسم
مامانم میدونه که پاییز را خیلی دوست دارم قربونش برم همین الان یه پیام برام فرستاده که اینجوری شروع میشه
"فصل خوشگل من تو راهه"
بله فصل خوشگل من و روزای خوشگل تو راهن
روزایی که حتما بهتر از قبله
قبل از اینکه لباسهای پاییزی از تو گنجه بیان بیرون آهنگهای پاییزی را آماده میکنم
"میدونی دل اسیره اسیره تا بمیره میدونی بدون تو دلم طاقت نگیره"
بالاخره سفر 10 روزه تموم شد
هدف اصلی این سفر بهتر شدن حالم بود و نتیجه خوبی هم داشت
اینقدر خودمو مشغول کردم و کار کردم دورمو شلوغ کردم که فرصت فکر کردن نداشته باشم
یه لحظه هایی قبل خواب با خودم خلوت میکردم و غصه ام یادم میفتاد و چند ثانیه بعد از خستگی خوابم میبرد
و البته دیروز تو همون چند ثانیه قبل خواب دلم از غصه مچاله شد ولی بعدش با خوندن یه متن قشنگ درباره عشق حالم خیلی بهتر شد
تو این 10 روز حتی یه آهنگ هم گوش ندادم مبادا احساساتی نشم
دیگه میتونم به زندگی عادی برگردم و مثل همیشه با غمی که تو دلم بوده سازگار باشم
البته الان که دارم مینویسم چند قطره ای اشک ریختم که تاثیر خوابیه که صبح دیدم
مهم اینه که در کل حالم خوبه
در راستای جلوگیری از اتلاف وقت توییتر گوگل را لاگ اوت کردم و اپ توییتررا ریختم که هر وقت که نباید برم سرش قفلش کنم
همچین آدمی شدم برای خودم
بعد دزدی اتفاق بدی که برام افتاده اینه که تو خیابون از همه میترسم
صدای موتور که میاد منتظرم بعدش صدای جیغ بلند بشه
تو صورت آدمها زل میزنم ببینم بهشون میخوره دزد باشه یا نه
اگه یکی زیاد نگاه کنه تو دلم میگم دزد بی شرف
دیگه دوست ندارم پیاده روی کنم
همش پشت سرمو نگاه میکنم
وقتی تو کوچه خیابون خلوت با یکی تنها میشم فوری مسیرمو عوض میکنم
و از همه مهمتر
بیشتر از قبل از این شهرمتنفر شدم
برگشتم پیش دوستام و با یه نگاه به گروه و هجوم اخبار بد پشیمون شدم
23 روز تو گروه نبودم و تو این مدت
گواهینامه گرفتم
یه سفر خیلی خوب و یه سفر معمولی رفتم
عشقم تو مه گم شد
دلار به 15 تومن هم رسید
یکی بهم گفت خیلی رو اعصابی
یکی هم افتاده به منت کشی
به یکی هم گفتم عوضی و رفت به جهنم
دو تا جزوه نوشتم
خونه تکونی پاییزه کردم
کیفمو دزد برد
یه کار مهم مالی کردم
چکاپ کامل کردم
بیشتر ازیک کیلو وزنم کم شد
یه عروسی رفتم
یه کتاب صوتی تموم کردم
یه 21 روز مفید داشتم و تونستم وقتمو تنظیم کنم
و روزهای خوب و سختی داشتم خلاصه
غم هم که عضو ثابت زندگیم شده
همین تعداد روز که حساب کارام را دارم باعث میشه از تابستونم راضی باشم
عجیبه یهو دلم برای دوستام تنگ شد
البته اینکه امروز با دوتاشون حرف زدم و خواستن برگردم گروه بی تاثیر نبوده
خودم میدونستم اون غضبی که نسبت به همه پیدا کرده بودم اثر افسردگیه و کار یَدی و فنگ شویی(خونه تکونی) باعث شد آثار افسردگی و غم کمتر بشه
اصولی این چند روز برای خودم مشخص کرده برقراره منتها با شدت کمتر
من همیشه یه عاشق شکست خورده می مونم و چقدر از این ویژگی ام حالم بهم میخوره ولی دیگه کاریش نمیتونم بکنم
ولی میتونم خودمو سرگرم کنم تا کمتر یادم بیاد چی شده
و البته تموم شدن کارای مهم برای بهتر شدن حالم تاثیر داشته و نسبتا خیالم راحت شد هرچند که چند روز آینده هم خیلی کار دارم
البته طبق پیش بینی که کرده بودم کارا که تموم شد باید میرفتیم سفر
سفری که کلا نفهمیدم چی شد و اصلا دلش میخواست بیاد یا نمیخواست و میتونست بیاد یا نمیتونست و حالا هم که هیچی به هیچی
خب من که نمیتونم بمیرم
پس هم زمان با افسوس خوردن به جریان زندگی برمیگردم
وقتی اتفاق بدی برام میفته اول ناراحت میشم بعد عصبانی
و خیلی جدی شروع میکنم به جبرانش
دیروز گیج بودم و گریه کردم ولی امروز تقریبا همه چیو درست کردم.ثبت احوال و دادسرا و 3 تا بانک و اداره برق
پولی هم که رفت هیچ وقت جبران نمیشه چون من کاسب و تاجر و دلال نیستم که تو معامله بعدی سود کنم دیگه به صدقه و خوب شد به جون نخورد و این حرفا هم اعتقادی ندارم .پس پوله رفت و فقط میتونم دیگه بهش فکر نکنم و بپذیرم که تو چه جهنمی زندگی میکنم
دیگه به کارما اعتقادی ندارم
نمیدونم چرا جدیدا خودمو از همه ی دنیا جدا میدونم.وقتی میرم اینستا همه به چشمم غریبه هستن و کاراشون بیخوده و فقط تو دلم میگم که چی بشه
کارهایی که خودمم میکردم و بازم پیش بیاد انجام میدم ولی الان نمیدونم افسرده ام یا عصبانی و بداخلاق که همه چی به نظرم احمقانه میاد
اوضاع جامعه و مردم اصلا خوب نیست ولی من اینقدر درگیرافکار و مشکلات خودم بودم که تا امروزبه این قضیه جدی فکر نکرده بودم.
نمیتونم بگم اصلا فکر نکرده بودم.سالهاست این روزا را پیش بینی میکردم و برای همین از تفکر و سادگی مردم حرص میخوردم
ولی وقتی تصمیم گرفتم دوشیفت کار کنم یا از تفریح و بعضی خرجها گذشتم یعنی فهمیدم کجای کاریم
منتها زندگی من خود به خود مینیمالی و محدوده و همیشه. هم نگرانی آینده را داشتم
ولی امروز با چیزی که مدیرمون درباره یکی از بچه ها و ورشکستگی پدرش گفت یهو به خودم اومدم و به عمق فاجعه پی بردم و وحشت کردم
این فقری که همه جا را گرفته هزار بدبختی و نکبت و مشکلات روحی و اجتماعی پیش میاره که همه را درگیر خودش میکنه و این طوفان همه را با خود میبره.
پس باید جای خودمون و اطرافیانمون را محکم کنیم
دیگه فرصتی نمی مونه که برای دیگران وقت بزاریم.چه لطف و محبت چه ظلم و اذیت و آزار
البته روابط اجتماعی من مثل بقیه قسمت های زندگیم محدوده ولی شاید محدودترش هم کردم
دیگه باید از نقش سنگ صبوری در بیام .نمیخوام درگیر مشکلات هیچکس باشم.دیگه نمیخوام محبت بیجا کنم .دیگه نمیخوام به هیچکس حتی فکر کنم.
باید رو کار و زندگی خودم تمرکز کنم.هیچ وقت دنبال زندگی مرفه و لوکس نبودم ولی از بی پولی و فقرو بدبختی هم متنفرم .
خب یه موضوع و یه نفر هست که هیچ جوری نمیتونم از ذهنم و قلبم بیرونش کنم ولی با توجه به اتفاقهایی که افتاد فکر میکنم بهتره دیگه منطقی باشم و واقعیت را بپذیرم و فقط وقتایی که دلتنگی خیلی فشار میاره به خودم اجازه بدم که ازش یاد کنم.
یکمی بیفتم رو فاز به جهنم
به جهنم که رد شدم
به جهنم که بی پولم
به جهنم که برنامه کلاسم بهم ریخت
به جهنم که خونه....
به جهنم که ... غیبش زده
به جهنم که .... زنگ میزنه
به جهنم که چی شده و چی نشده
بعضی وقتها که نگران آینده میشم یا وقتی که از کوچیک بود ن خونه ام کلافه میشم با خودم دعوام میشه که چرا پس انداز نکردم و چرا اینقدر برای سفرام هزینه میکنم باید بیشترکار میکردم و کمتر خرج میکردم
بعد میام حساب کتاب میکنم و دخل و خرج را میارم رو ماشین حساب و میبینم این چند سال هرچقدر هم به خودم فشار میاوردم نهایتا حتی 10 متر هم نمیتوتستم به متراژ خونه اضافه کنم و حتما اندازه همون چند متر,خرت و پرت به وسایل خونه اضافه میشد و همچنان داستان این کمبودجا ادامه داشت
پس چه خوب که حداقل به روحیه خودم و گردو رسیدم
باید فنگ شویی کنم و خونه را خلوت کنم آره چاره ی کار همینه
یه حس غربت عجیب و بی دلیل اومده تو دلم
انگار دنیا خالی شده
برگشتم به مرداد 93
تنها بلاتکلیف بی پشتوانه خسته عاشق بی پول
با این تفاوت که انرژی و انگیزم خیلی کم تر شده خیلی
شاید یه روز بیام و برای همین امروز حتی افسوس بخورم
تا این حد زندگیم و زندگیمون گه پیش میره
واقعا کلمه مودبانه تری برای توصیفش ندارم
آرزوهای بزرگ تو سرم نبود ولی توقع این همه نکبت هم نداشتم
و البته اون ته ته های مغزم یه چراغ موشی داره سوسو میزنه و میگه امیدوار باش
روزهای گندیه
دچار افسردگی و وحشت "نکنه نتونم برم سفر" شدم
سفرایی که از این به بعد تو برنامه و ذهنم دارم گرونه و لعنت به پول و دلار و همه چی که لحظه ای میره بالا
فقط یه فکر آرومم میکنه اینکه من حداقل تا 20 ساله آینده باید زنده بمونم و هرچقدر وضع اقتصادیم خراب بشه بازم میتونم به سفرام برسم
من که تقریبا گیاهخوارم و ماشین هم ندارم و نمیخوام و به کوچکترین آپارتمان دنیا قانع هستم اهل تجملات و زیور آلات و مهمونیهای پر خرج و ... نیستم از چیه این گرونی میترسم
کمتر میخورم کمتر میگردم گرد میخوابم سفرم میرم
نکنه امشب تو خواب از غصه سکته کنم
شاید امشب تو خواب از غصه سکته کنم
کاش امشب تو خواب از غصه سکته کنم