ما می تونیم خیلی چیزا به آدمهای اطرافمون هدیه کنیم
مثل عشق, لذت و محبت
اما لیاقت داشتن اینها را ما نمی تونیم بهشون بدیم
نویسنده برزیلی
هیچ دلی بی غصه نیست
کاشی
هر وقت خواسته اید داشتید صبر کنید
بگذارید زمان بگذره
خیلی از خواسته ها واقعی نیستند
اگر بعد از گذشت زمان همچنان به آنها احساس نیاز کردید
بدونید خواسته قلبی شما هستند
پس برای بدست آوردنش تلاش کنید
دیدن آشنا توخیابون, سینما, کوه, کنسرت ,سفر, بازار و حتی دوردست ترین جنگلها قبلا برام جالب بود و بعضی وقتها هیجان انگیز یا عذاب آور ولی اینقدر تکرار شد که عادت کردم
ولی امروز دیدن سادات خانم عادی نبود
همسایه فضول و مهربون قدیمی
چقدر دلم میخواست سلام کنم بغلش کنم و روبوسی کنم
ولی خودم را زدم به ندیدن
شاید اونم منو با عینک آفتابی نشناخت یا فکر کرد عینک بینایی ام را کم کرده و من نشناختمش
هنوز توپولی بود و از راه رفتنش پیدا بود هنوزپا درد داره
نمیدونم پسرش را داماد کرد یا نه
دوست داشتم بدونم چند تا دیگه از دخترهای محل ازپسرش خواستگاری کردند
دوست داشتم مثل همیشه از نوه هاش بگه
دوست داشتم غیبت همسایه های قدیمی را بکنه و من فقط بگم عجب ! چه آدمهایی پیدا میشن
و اون بگه من همیشه تعریف شما را میکنم و میگم چقدر خانواده خوبی هستید کاش همه همسایه ها مثل شما بودند
ماشالا هم شما هم آقای.... جای فرزندی با وقار و با شخصیت هستید
هیچ وقت هیچ دروغی به سادات خانم نگفته بودم فقط نتونسته بودم بگم ما اون خانواده خوشبختی که فکر میکنی نیستیم
باطن زندگی ما با چیزی که فکرش را میکنی خیلی فرق داره
شاید امروز برای همین نخواستم سلام کنم
از خودم راضیم
سوال نکردن
پشت یک کوه کوه می مونه
پشت یک مرد دل خسته یک زن
هی نگو مثل کوه محکم باش
کوه هم تکیه گاه میخواهد
عشق یعنی بدون تو رفتن
عشق یعنی هزار و یک افسوس
عشق یک جاده ی خطرناکه
جاده ای مثل جاده چالوس
تونل کندوان نگاه توئه
رضا یزدانی
فکر میکنم فقط خودم درست فکر میکنم
من از اون آسمون آبی میخوام
من از اون شبهای مهتابی میخوام
دلم از خاطره های بد جدا
من از اون وقتهای بیتابی میخوام
سیمین غانم
بهم بگه خداقوت
هرچقدر هم برای یک کار انگیزه داشته باشم
دو قدم مونده به پایان کار و نتیجه گرفتن از خودم می پرسم
که چی؟
و دیگه هیچ دلیل و هدفی نمیتونه راضیم بکنه
و حالا کلا که چی؟
حال آدمها را از روی عکسشون قضاوت نکنید
افتادم وسط خردادبیست سال پیش
از کانون فیلم اومدیم بیرون
داریم میریم عالی قاپو
حسش عجیبه
مخلوطی از عشق استرس وکنجکاوی و کلافگی
چرا این خاطرات عادی نمیشه
روح و جسمم را باید سم زدایی کنم
نیمه شعبان 34 یا 35 سال پیش
آقاجون بچه های همسایه را هم سوار کرد
مجتبی, مهرداد , غلام و برادر نا تنی مجتبی
چه جوری جا شدیم یادم نمیاد
اون موقع که عادی بود
رفتیم خیابون مسجد سید
وسط سوار و پیاده شدن دست مجتبی موند لای در ماشین
مطمئنم هیچ کس جز من این خاطره را یادش نمونده
سیخ که داغ میشه گناهکار خبردار میشه
زندگی بی تو چقدر قشنگه خوووب من