مینویسم مگه آدم چقدر طاقت داره و اشکام سرازیر میشه
اشک میریزم برای روزای سختی که تا حالا به خاطر عشقی که تو قلبم بود تحمل کردم
تو هیچ وقت نمیفهمی که خیلی بیشتر از توانم استقامت نشون دادم و دیگه جونی برام نمونده
پیش خودم فکر کردم حتما کسی تو زندگیت هست و بیخودی خودم را سبک نکنم
مطمئن باش خیلی های دیگه هم همین فکررا میکنند
یه نفر
دخترعموهای پدرم که خانمهای مسن و توپول و دوست داشتنی هستند بیشتراز همه تو اینستا ابراز احساسات میکنند و قربون صدقه میرن
با این اخلاقشون عشق میکنم و امیدوارم خودمم در آینده این مدلی باشم
روزى تمام عاشقانه هایم را بر باد خواهم داد
و فراموشت خواهم کرد
به بودنت قسم نبودنت را دفن خواهم کرد زیر آوار حادثه ها
گویى بودنت خوابى بیش نبوده است
یکی رفنه کل چین را گشته 20 تا عکس نزاشته اینستا یکی دیگه برای هزارمین باررفته گیلان اینستا را با عکساش ترکونده
رو حساب آشنا بازی نمیشه هم آنفالو کرد
کنارگردو نشستم و تاتر پارسا پیروزفر را نگاه کردم و خود به خود برگشتم به هزار سال پیش و جوونی و آرزوهام و خوشبختی را حس کردم
باید به صورت ضرب الاجل به دو رقم مهم زندگیم رسیدگی کنم
وزنم و حساب بانکیم
این چند روز عصبی وار خوردم و دیوانه وار خرید کردم
برای حفظ اون خونه قدیمی هر کاری میتونستم کردم ولی تنهایی کاری پیش نمیره
قفل زنگ زده را به سختی به درش میزنم و پشت سرمم نگاه نمیکنم و از بن بست خاطراتم میام بیرون
رو تراس تو پشه بند خوابیدم
ماه از لابلای شاخ و برگ درخت گردو پیداست
تو این لحظه زیبا هیچی نمیتونه غمگینم کنه
قاضدکی که پیدا کرده بودی را گرفتی تو دستت و گفتی مامان بیا آرزو کنیم
چشماتو بستی تا آرزو کنی و من آرزو کردم که به آرزویت برسی
دستاتو باز کردی و قاصدک را رها کردی
جاده و سفر اجباری حالم را بهتر کرد
دوباره روبروی درخت گردو نشستم
دعای اون روزم برآورده شد ولی....
یهو دنیام خالی شده
تلگرام را تا تونستم خلوت کردم و ارتباطم تقریبا به صفر رسیده
واتساپ را پاک کردم
جواب تلفن دوستامم نمیدم
فعلا تو غار خودم پشت به نور نشستم و منتظرمعجزه ای هستم که هیچ وقت اتفاق نمیفته
احساس میکنم شب بخوابم دیگه بیدار نمیشم
هنوز نا امید نشدم
همه میگن دیروز خیلی خوش گذشت و من به خودم میپیچم که حتی یه خوش گذرونی ساده فامیلی میشه بدترین روز زندگیم
اینکه حال بد من با دفاع پایان نامه اش هم زمان شده و ممکنه فکرکنه من از روی حسودی اینجوری دارم میکنم خیلی طنزه و البته اصلا برام اهمیت نداره
تنهایی مثل معلولیت می مونه
وجود هر کسی تو زندگی انرژی میگیره و در نبود آدمها این انرژی را باید برای کارهای دیگه گذاشت
دیگه استرس ندارم و این قلب طوفان زده دیگه با هیچی هیجان زده و شاد و غمگین نمیشه
آدمها قسمت کوچیکی از این دنیا را تشکیل میدن و نباید زیبایی های این دنیا را به خاطر اونا از دست داد
نمیشه حذفشون کرد ولی میشه حضورشون را کم کرد
دنیام به مامانم و گردو محدود شده و دیگه برای رفتن به غار تنهاییم آماده ام
دیگه هیچ ارتباط نزدیکی با هیچکس نخواهم داشت نه دوست نه عشق نه فامیل و نه حتی خواهر
گفته من خانواده میخوام...
باید با این سرنوشت بجنگیم
واقعا چرا؟!
داشتم فکر میکردم اگه...
ممکنه اینقدر ناراحت بشم که بلایی سرخودم بیارم
آره میدونم خیلی احمقانه است ولی...
نصف استرسم برای اینه که نمیخوام به مامانم دروغ بگم
خیلی خب انگار چاره ای نیست پس دیگه بهش فکر نمیکنم
ولی ارزشش را داره آیا؟ آره داره
روز دوم استرس
_به همین راحتی داره به یکی دیگه فکر میکنه؟
_نمیدونم براش راحت بوده یا نه ولی داره به یکی دیگه فکر میکنه
سخته آره نه البته سختم نیست
بیشترگفتن اینکه برام سخته سخته
ده عباس کیارستمی