_گفتم چرا فرار میکنی
_گفت میترسم
_از من
_نه از عشق
_مرد که نباید بترسد
_برای خودم نه برای تو
_غصه منو نخور
_یک باره میبینی چیزی مثل سایه همه زندگی ات را میگیرد
_گفتم خب بگیرد
_گفت رسوای عالم میشوی انگشت نما نمیترسی
_گفتم هرگز
_گفت خیلی چیزها را از دست میدهی
_به جهنمِ
سال بلوا
عباس معروفی
جلو آینه ایستادم
صورتم رنگ پریده است و موهام بهم ریخته ولی خوشگلتر از همیشه شدم
چشمام از گریه پف کرده ولی از خوشحالی برق میزنه
با تو بهاری شدم
چه میدانستم که هرچه از حسینا دورشوم بیچاره تر و درمانده تر میشوم
به روزی می افتم که حسرت یادش کلافه ام کند و آرزوی دیدنش را آن هم از دور از پشت پنجره از آن سر شهر داشته باشم
سال بلوا
عباس معروفی
اومدی صداتو قربون
من چه یادی دارم
چرا یادم به وسعت همه ی تاریخ است
چرا آدمها در یاد من زندگی میکنند و من در یاد هیچکس نیستم
سال بلوا
عباس معروفی
3 فروردین
1358
قایم موشک بازی تو حیاط عمو اینا
1368
زیر کرسی نشستیم داریوش گوش میدیمِ
1378
عید دیدنی خونه خاله پدرشوهر
1388
سفر به الموت
1398
گردو برای کنکور میخواند
1408
......
نیستی نیستی ولی یهو وسط خوشترین یا بیخیالترین لحظه ها پیدات میشه و غم عالم میریزه به دلم
هرگز فراموش نمیشی