ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
از صبح که رفتم سر مزار پدربزرگ مادربزرگ و .... را دیدم فکرم مشغوله و عقل و دلم خون به پا کردند هنوز نمی دونم کدوم پیروز میدان میشن ولی درست نبود تو همچین روزایی منو تو این موقعیت قرار بدی
دارم آهنگ گوش میدم یهو صدای ضبط شده خودم پخش میشه و اجتماعی درس میدم
این تدریس مجازی گندی زده به زندگیمون
سال شصت و سه یا چهار بود مهمون داشتیم خاله اینا و دکتر ... شب خونمون بودند آقایون تو هال تخته بازی می کردن ما هم تو اتاق سلطان و شبان می دیدیم منم طبق عادت همیشگی پای تلویزیون دراز کشیده بودم و خوابم برده بود یهو از خونه همسایه جیغ و داد اومد همه رفتیم بیرون
خبر شهادت پسر همسایه را آورده بودند تو همون چند دقیقه تمام صورت مادرش زخمی و خونی شده بود و بعد غش کرد شوهر خاله به دکتر اشاره کرد که یه کاری بکنه دکتر هم خیلی بی تفاوت گفت غش کرده دیگه
امروز که رفتم مطبش داشت چرت می زد پیر شدنش از زیر ماسک هم پیدا بود پدر و شوهر خاله از دنیا رفتن و نمی دونم اگه بودند کدوم پیرتر بودند
همونجوری که داشت درباره بی خطر بودن غده می گفت یاد خاطره ی اون شب افتادم و بیشتر ترسیدم ولی فعلا مجبورم نظرش را قبول کنم
این یک هفته تنهایی بهم یادآوری کرد اگه بمیرم برای هیچکس مشکلی پیش نمیاد هیچکس بهم نیاز نداره و به عبارتی دیگه دلواپسی ندارم و هر وقت بخوام می تونم برم فقط یکم دلتنگ میشن که اونم به مرور عادی میشه همونطور که من به غم نبودن پدرم عادت کردم هر وقت دلتنگ میشم گریه می کنم و برمی گردم به زندگی
پس دیگه از این غده ی رو گردنم نمی ترسم فعلا فقط نازش می کنم ولی لمس یه برآمدگی زیر پوست واقعا حس بدیه
من که شهامت ندارم تمومش کنم شاید اومده کمکم کنه